بودش به دنیا. مایه. دار مردی عزیز
میان. انجمن بود به دوستی. لبریز
بود دست بخیر معتمد اوستاد کار
به خانه بودش دو همسرهمه جنک ستیز
به تنگش آمد زندگی پریشان. از احل ایال
مسجد رفت به درگاه. خداوندگریست با بغز قلیز
کنارش. بود یکی آزاده. مرد دلیر
بگفت. درد زمانه بسیار با یک. رنگی نباشد. گریز
شناسم. یکی نیک مرد دو. همسر دارد نجیب
زندگی دل پزیر میا ن هر دو عشق لبریز
رو پند گیر زآن. مرد خوب خدای
به جسجو. در آمد دنبال مرد تا داند از او چیز
گفت. نعمتم داده خداوند کریم حال احل ایالم. این
گفت ندارم. ز نان لباس من نیاز ولی از غم لبریز
بختم نگونست از همسران ندارم امید
شده جای مهر محبت همه جنگ ستیز
گفت مردانا. و زیبا. به ضاحر متین
گفت همسرانم تمیز غذا می پزند. به تبع ام لزیز
به خلوت ناز کنم سكه ای می دهم ناز دانه تو ای
جاری نداند که سکه دادم چون تو باشی برایم عزیز
خلوت دیگر با آن نگار سکه ای می دهم که ماهم تو ای
باز دانی باید نداد جاری که که من با تو هستم لبریز
می کنند فکر هردو. که بر تری دانسام آن یکی را
به این حال نمی کنند ترکم و هم فکر گریز
نشنیده ای. دو زن را هیچ. کجای دنیا ندارد سلوک
مگر بر تری کند و جای گاهی. جوید مویز
برادر گر سیاست. نباشد زر و زور بی بهاست
وگر سیاست به کار آوری و در بلا. راه خیز
بسیار زیبا و دلنشین بود