دل. بود ترک. کابد زوتر از جان می نمود
جان با هزار درد در تلاش جان خود ارزان می نمود
جان زندان بود در کا لبد که از دل نیست آرامش
دل ویران گر از هوای نفس. خود ترک. ایمان. می نمود
بس به رنج. انداخت جان شیرین جان ماتم گرفت
خوشی از جان گرفت نفس هوا کش. دردی که با آن می نمود
خون در رگهای. جان شد لخته لخته با زدل مهر پنهان می گرفت
گفت با دل راهت جدا است. ولی کالبد ففل به رندان می نمود
جان. نه در خود بود آرام و نه با دل بود سا مان
شکست ار درد دل ولی دل که نبود چون بیا بان می نمود
گفت با دل جان شیرین تلخه ی تلخم نمودی چون سوابش
گفت دل بیا بهر خدا از من جدا باش. رسم. باغبان این می نمود
که از جان رفته ام من با خراباتان نشستم. در خرابات
من از تو جان بردم همه اوقات ترک باغبان می نمود
کاش می دانستی من چون تو چو مرغانم به. پرواز
گفت جان حرامم کی کنی تو همره بودم صبر ویران می نمود
گفت دل خوش به هستی تا هست هستی. و تو زآن. هستی
گفت عمری نگبان. همه خوب و بدم بودی زآنجراحت آمان.می نمود
گفت جان دانی هر غم که بر تو نشیند جا ن از من آتش. بگیرد
گفت. دل غم. عشق. مهمان. منست و ز غم پیمان. می نمود
گفت جان. نداستی که. من بشکسته ام از جور زمانت
تو آن قدر در هوایی. که به نیستی ترک. امکان. می نمود
زره زره خرد شدم گوشت خون اسخوان در هم جوشید
ندیدی تیشه بودی در دست هوس ها که تر ک انسان می نمود
بیا آخر عاقلی کن روی گردان هوس باش از مرگم حزر کن
ندی هوس بازان عالم خود سوختن شله به اترافیان می نمود
حال که من در نا توانی. مرده دیدی. کنا ر خسته گیم آرام نشینی
دید باز دل چون مر غان عاشق. هنوز چهره نما یان می نمود
زیبا و جالب بود