امروز برای خاطره بازی در سر حالُ هوایی داشتم
یادم آمد که دو رفیقِ با هم شفیقُ باحالی داشتم
یکی سامان ِکم شعورُ پُر پُرزُ مو در هر ورَش
البت مو که می گویم نه بر روی سرش
به هر نقطه ی پیدا و پنهان غیر از سرش
یکی هم خوش لباسُ خوش چهره که ایمان صدایش می زدند
ولی از مال دنیا بی بهره و آن زمان بی نَمد کلاهش را می زدند
کنون وقت آن است که وارد در جزئیات شویم
و با سامان و ایمان خیلی بیشتر آشنا شویم
سامان فرزندِ یکی یکدانه ی پدرش بود
خودش تنها روشن کُنِ اُجاقِ کورِ مادرش بود
کوتاه قدُ چاقُ فربه ؛ چیزی شبیه به سماور بود
میگفتن چاقی مالِ مردِ ؛ طفلک زودباور بود
از آنجا که سرش پنالتی زن به با.. نش بود
در خیالش کندال جنر یارُ رفیقُ همسرش بود
نقل می کنند کل زندگیش را سرِ پا ش... یده بود
نصفه تهران را این عزیز یک باری م.. یده بود
هنوز تور نکرده لاله ؛ در پیِ یافتن آدرسِ ژاله
نصفه شماره های سیوش شاغلان معروف به خاله
بی بندُ باری ش برای همگان روشن چون روز بود
برای دوستانش این بشر معنیِ واژه ی پُ..وز بود
هنوز خم نشده معلوم بود شورتش از زیر شلوارش
به جان آمده پدر از این راهُ کارُ کردارش
حقا پیدا نمیکردی چنین شاهکاری
حتی در کهنه قوطی های بیشمارِ عطاری
چون چند باری در جمع صدایی به در داده بودَش
به او سامان گ..و میگفتن اقوامِ دورَش
اما سامان چیزی داشت مورد علاقه ی دخترکان
پدرش کارخانه دار ؛ پنت هاوسی در نیاوران
در غیبتِ فراری ؛ پورش زیر پایش
ویلا در کیشُ شمال یکی هم در ایرَوان
ولی ایمان داشت چشم های درشت ُ موهای بور
پسری با ادبُ با کمال ُفهمُ شعور
دغدغه اش اجتماع و اصلاحِ امور
ایمان تماما سرش در لاکِ زندگی خودش بود
تنها خلافش مالیدنِ چشم از زیرِ عینکش بود
سامان و ایمان هر دو با هم در یک زمان وارد دانشگاه شدند
روز اول چنان اوضاعی دیدند که گویی وارد یک زایشگاه شدند
سامان استاد میخریدُ با بهترین نمره پاس میشد
ایمان بیچاره با تمرین و تلاش و به حق پاس میشد
سامان با همه بی شعوری ش میپنداشت دانشش از هر کس بالاتر زده
ایمان با همه دانشش میپنداشت در حماقت سه سور بر خر زده
دانشگاه تمام شد و ایمان ره به سربازی گرفت
سامان هم با رانت دَدی معاف از نوع .. کلکبازی گرفت
سامان طبق عادت گشتن با دخترهای رنگارنگ را آغاز کرد
ایمان بیچاره خدمت زیر پرچم سه رنگ را آغاز کرد
گویا از رنگ های پرچم هر سه اش سهم سامان است
این وسط تنها میله اش قسمتُ سهمِ ایمان است
سامان در پیوی ش حضور دختران مدام به او اعلام می شد
ایمان با کله چون کیوی ش از این شهر به آن شهر اعزام میشد
سامان پارتی می گرفت و با درداف زانوی شلوارش را ساییده بود
ایمان سر پستی مخوف با وحشت اطرافش را پاییده بود
خدمت ایمان تمام شد و به خانه اش بازگشته بود
بعد آن چون سگ پا سوخته دنبال کار هی گشته بود
عاقبت این دو دوست بر یک دختر عاشق شدن
رفاقت نابود شد و دشمنان نشسته در یک قایق شدن
با اینکه ایمان واقعا عاشقُ سامان نه خیلی
دختر به ایمان بیچاره نشان نمی داد هیچ میلی
دختر بی هیچ فکری سامان را برگزید
ایمان هم به کنجی در تنهایی خزید
سامان بعدِ شش ماه دختر را مجبور به طلاق کرد
جایِ مهریه به او انگشتِ شستُ ب..لاخ را الصاق کرد
پنج سال گذشتُ ایمان از جنمش به نوایی رسید
صاحبِ شرکت و خانه ای شد و به آبراهی رسید
آن دختر سه بار دیگر ازدواج کردُ باز هم جدا شد
سامان هم معتاد به گراسُ شیشه و کلا دراگ شد
هر آنچه خود داشت همه را بر بادُ بر خاک داده بود
ارثِ پدر را هم به قول خارجی ها بر ف..ک داده بود
دختر می گفت اینبار حسش به ایمان قلبی شده
اما مگر ایمان دگر آن ایمانِ سابقُ قبلی شده
مار را سیخ کرده خود یک پا گرگُ افعی شده
چند صباحی دختر را منتر خود کرده بود
بعدش میان زمینُ آسمان لنگ در هوا ول کرده بود
در نهایت این قصه اینگونه به آخرش رسید
ریشِ آدمِ طمع کار به ماتحتِ آدمِ درویش رسید
شعر : علیرضا دربندی