پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت
|
دفاتر شعر حسین گودرزی تشنه
آخرین اشعار ناب حسین گودرزی تشنه
|
✍️ لبوی واژه ها در سکوت شرم
اوائل بهمن ماه بود صبح که از خواب بیدار شدم، وقتی به سمت مستراح رفتم، دیدم برف سنگینی باریده که هنوز هم ادامه داشت. دانه های پُر و پیمان برف مثل پنبه های زده شده، فارغ و سبکبال، به آرامی و خرامان خرامان از پهنای آسمان که حالا وقتی به بالا نگاه میکردی فقط سپیدی بود و سپیدی و دیگر هیچ، و از آبی فیروزه ای آسمان دیگر خبری نبود که نبود و چشمانت فقط سپیدی محض را میدید ولاغیر فرود می آمدند. مسیر درب خانه تا مستراح را پیمودم. حوض کوچک و فیروزه ای رویش کاملاً یخ زده بود. خوب شد خوش عقلی کرده بودم و ماهی ها را درون تنگ انداخته بودم، وگرنه حتماً و بیشک تا حالا تلف شده بودند.
قبل اینکه برگردم، نگاهی به ردپاهایم که روی برف ها حک شده بود انداختم و همه ی سعیم را معطوف به این کردم تا بتوانم جاپاهایم را روی همان ردپاهای قبلی ام بگذارم تا بیشتر از این، آن همه نقاشی قشنگ را مخدوش نکنم؛ تا با کمی بارش دوباره، آنها پر و محو شوند و سطح یک دست سنگ فرشهای حیاط را از سپیدی برف بگیرد و به همان منظره ی زیبا و چشم نوازو تماشایی قبلی برگردد و بکری آن تصویر اولیه باز دامن گیر حیاط نقلی یه خانه شود و من بتوانم دقایقی از پشت پنجره اتاقی که رو به حیاط باز می شد، از تماشای آن حض و بهره کافی را ببرم.
واردخانه که شدم گرمای مطبوعی صورتم را نوازش می داد درِکتری آبجوش را که از دیشب روی بخاری بودبرداشتم آب در حال قل زدن بود. دولا شدم و چند تکه هیزم درون بخاری انداختم. از بوی نفت متنفر بودم
هرچند تهیه هیزم و انبارکردن و استفاده کار سختی بود اما من عاشق بوی هیزم سوخته و تماشای شعله هایش بودم رفتم و از مطبخ قوری چای را برداشتم و دو قاشق پر چای لاهیجان تو دل قوری خوش نقشم ریختم و یکی دو پر دارچین و یک حَبه هِل هم به آن اضافه کردم.ورفتم سمت بخاری و قوری لبا لب کردم از آبجوش و کنار کتری قرار دادم تا خوب دم بکشد و عمل بیاید. خوب که به کتری و قوری زل زدم تو ذهنم اومد که چقدر اینا بهم میان جناب کتری و دوشیزه قوری خوش نقش که تمام تن و بدنش رو خالکوبی کرده بود اُبهت مردونه کتری و ظرافت زنونه قوری یه هارمونی بی نظیرو رومانتیک و عاشقانه براشون آرزوی خوشبختی کردم و مجدد به مطبخ رفتم تا بساط صبحانه رو حاضر کنم چن تیکه نان سنگک و یه پَرچَک پنیر لیقوان و یه مقدار خیارو گوجه و یه کمی هم نعنای خشک و نمک روشون پاچیدم و داخل مَجمَعه مسی که یادگار بی بی جان بود و با نقش های قلم کاری شده اسم قشنگش تو مرکز ش خودنمایی می کرد و کنارش گلهای زیادی در حال طواف بودن که با هنردستهای اقاجونم نقش و نگاری دیدنی داشت گذاشتم و رفتم به سمت میز کارم که کنار پنجره بود و اونو روی میز گذاشتم و صندلی رو کشیدم و روبه پنجره لش کردم و مشغول تماشای رقص برف ها شدم تو هوا بود تژین شده بود و اسم قرار دادم و آوردم و گذاشتم روی میز مطالعه که کنار پنجره بود. یه لقمه گرفتم شروع کردم به سَق زدن با ولع بسیار و باز محو تماشای بارش برف شدم و چشامو زُوم کردم روی جاپاهام که حالا با چه سرعتی در حال پر شدن و محو شدن بود
دور تا دور حیاط خونه پر بود از گل و گیاه که سرپناهشان مشم باهایی بود که در زیراون تنگاتنگ کِز گرده بودند و پناه گرفته بودن تو آغوش هم تا از این سرمای استخوان سوز جان سالم به در ببرند و یه بار دیگه بهارو به چشمشون ببینندو فارغ و سبک بال شکوفه بدن و عطر افشانی کنند. روی مشم باهای محافظ، به ضخامت قابل توجهی برف نشسته بود. توی ذهنم یه لحظه گذشت که ای داد بیدا نکنه مشم باها سردشون بشه و سینه پهلو بکنند اصلا آیا اونا سردشون میشه ؟ کمی اونطرفتر روی شاخه های درخت های باغچه کوچک کنج حیاط که شامل یک سیب و گلابی میشد و یک درخت نارنج واون سمت حیاط خونه که یه درخت مویی خودنمایی می کرد و شاخه های بُرش روی حصارهای چوبی سقف حیاط پُرپُر بود از برف که بر گرده نحیفشون شاخ سنگینی می کرد.
آخ که بهارو تابستون چه منظره ای می شد و سایه آن همیشه کُل حیاط رو میگرفت و همین بساط صبحانه همیشه رو تخت چوبی حیاط پهن بود وعصرا و شبا هم بساط قلیون و
یه لحظه به خودم اومدم و بلند شدم و تکه های نون رو بردم گذاشتم رو بخاری تا گرم و تُرد بشن و موقع خوردن صدای خِش خِششونو زیر دندونام بشنوم
نمیدونم یهو چطور شد که هوس روغن زرد کرمانشاهی کردم با عسل و فِل فور رفتم مطبخ و ظرفاشونو آوردم و شروع کردم با قاشق مربا خوری رقص تانگو با روغن و عسل روی تخت سینه سنک داغ و برشته شده و نزدیک دماغم گرفتم و مشامم رو پر کردم از این عطر خوشایند و چشمامو بستم و شروع کردم به جویدن هنوز تو صرافت خوردن بودم که ویار شنیدن صدای مرضیه کردم و رفتم سمت گرامافون و اونو کوک کردم و سوزنشو تنظیم کردم رو صفحه و راش انداختم و برگشتم و دوباره لش کردم این بار روی صندلی راک کنار پنجره و چشمامو بستم و شروع کردم به تاب خوردن
گرمای مطبوع و صدای آواز و بوی چای لاهیجان منو به صرافت نوشیدن انداخت رفتم سمت بخاری واستکان کمر باریکم و که جا خوش کرده بود تو نعلبکی پرکردم ازای یک رنگ و غلیظ از قوری پرازبند که حیفم میومد عوضش کنم و سالیان سال بود که انیس و مونس من بود و گاهی باهاش درد و دل می کردم و حتی براش اسم انتخاب کرده بودم و تِرمه خانم صداش می کردم چایمو سرپا همونکنار بخاری داغ و داغ هُورت کشیدم با یه حپه قند بد جوری فاز کشیدن سیگار قل قلکممیداد رفتم سمت تاقچه خونه و پاکت سیگارم و باچوب سیگارم برداشتم و
یه سیگار جاسازی کردم روش و کبریتی آتیش زدم و با همون پک اول کبریت رو چسبوندم به لبه سیگارو فوتش کردم
تفاوت چای لاهیجان با بقیه چای ها این بود که دیرتر دم میشه و باید خوب جابیفته و برگهای باز بشه تو دله ترمه خانم بازم هوس چای کرده بودم وزیر لبم زمزمه کردم که
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
سیگار بعد چایی چایی بعد سیگار
ودوبار رفتم سمت بخاری یه چای دیگه ریختم و مشغول عشق بازی شدم با چای و سیگارم که حالا دیگه نفسای آخرشو میکشید
اخرینپک رو که به سیگار زدم تو جا سیگاری لهش کردم و برگشتم سر ضیافت صبحانه
چند لقمه دیگه هم توخندق بلا ریختم وبلعیدم و حالا که سیر شده بودم و از صرافت خوردن افتاده بودم، نتوانستم بیشتر از این دوام بیاورم.
مجدد هوس چای و سیگار اومد سروقتم و رفتم استکان و نعلبکی را برداشتم و با صدای اواز مرضیه یه قری به خودم دادم و رفتم سمت بخاری و باز یه چای یکرنگ و غلیظ ریختم حبه قندی را از قندان برداشتم و در استکان انداختم و شروع کردم با قاشق چایخوری به هم زدن. بوی چای مشامم را پر کرده بود. سر آخر هم دو سه بار با قاشق به لبه ی استکان زدم تا صدای خوشایند و ملودی گوشنواز برخورد تن قاشق با لبه طلایی استکان در گوش جانم بنشیند و هوس هورت کشیدن چای رو برام دوچندان کنه.
همانطور که ایستاده بودم در کنار پنجره و به آنسو وصحنه رقص برف ها زُل زده بودم، چایم را سر کشیدم. هنوز به انتهای استکان نرسیده بودم که خودم را به کنار بخاری رساندم و مجدد استکانم را پر کردم و گذاشتم روی میز و پاکت سیگارم را برداشتم. سیگاری برداشتم و روی چوب سیگارم جاسازی کردم و بعد چوب کبریت را به دل صفحه گوگردی جعبه کشیدم و نزدیک کردم به نوک سیگار و همزمان پُکی زدم و با همان دود کام اول، آتش کبریت را روی نوک سیگار خاموش کردم و چوب کبریت را داخل زیرسیگاری نقرهای—که با نگینهای فیروزهای مثل یک اثر هنری جلوه خاصی به میز تحریر داده بود—انداختم.
چند قدمی همراه با چند پک عمیق برداشتم و جلوس کردم روی صندلی راکی کنار پنجره و لَم دادم و مشغول پک زدن به سیگارم که حالا نصفه شده بود و غرق و محو تماشای صحنه بارش برف شدم.
تنها چیز اضافی که منظره حیاط را خراب کرده بود، ماشینم بود که حالا کاملاً زیر برفها ناپدید شده بود و به شکل یک تپه برفی درآمده بود. چشمانم بارش دانه های برف را دنبال میکرد، اما ذهنم یک آن پرواز کرد و رفت به سمت و سوی داستان «آهو خانوم» که چند شبی بود درگیر خوانشش شده بودم وهر شب قبل خواب چند ورق از اونو می خوندم تا وقتی که پلِکم سنگین می شد و همانطور که کتاب توی دستام بود، معمولاً از فرط خستگی به یه خواب عمیق می رفتم.
توی خیالات و تخیلات خودم بودم و به کارهای شوهر آهو خانوم فکر می کردم و حرص همه وجودمو گرفته بود وازین حال ناخود اگاه پکهای عمیق تری رونثار سیگار می کردم که یک آن رشته افکارمو صدای زنگ نابهنگام تلفن از هم درید و پاره کرد. بعد از قیچی شدن افکارم، پک نهایی رو به سیگارم زدم و با حرص، ته سیگار و تو زیرسیگاری له کردم و چند بار چرخوندمش و بلند شدم و با بی میلی به سمت میز چوبی تلفن رفتم و گوشی را برداشتم. آن طرف خط، منشی مطب بود:
— سلام آقای دکتر!
سلامش را جواب دادم:
— علیک سلام جانم.
— آقای دکتر، امروز تشریف می آرید مطب؟
دلم می خواست یک «نه»ی بلند بگم و گوشی رو محکم بکوبم روی تلفن، اما مگر وجدان درد لاکردار می ذاشت که اون همه مریض رو معطل بگذارم؟ یه نفس چاق کردم و گفتمش:
— البته جانم، نیم ساعت دیگه اونجام .
و گوشی رو قطع کردم و به ناچار رفتم که حاضر شم برای رفتن به سمت مطب.
قبل رفتن، یک چای پرنگ دیگه از قوری چینی قدیمی بندزده —یادگار بیبی جانم—در استکان کمر باریک منقش به عکس شاه عباسی ریختم و تو نعلبکی خنکش کردم و سر کشیدم. آخ که چه طعمی گرفته بود! تازه اونجور که باید دم کشیده بود و الان وقت خوردنش بود. یا حیف که دیرم شده بود و وقت کافی نداشتم وگرنه تا ته قوری یو درنمی آوردم. محال بود از لذت خوردن آن چای گس و خوش عطر دست بکشم.
چایم را که سر کشیدم، کت وشلوارم را تن زدم و پالتوی ماهوت و پشمی مو از چوب لباسی برداشتم و پوشیدم. شال گردن دستباف بلندم رو—که بیبی جان (خدا بیامرز) رج به رجش رو با عشق بافته بود—به دور گردنم انداختم و کلاهم رو روی سرم گذاشتم و همزمان که ساعت و انگشترم را دست می کردم، یک سیگار دیگرو روی چوب سیگار جا دادم و در یک حرکت برق آسا، لب به لب کبریت آتش کردم و طبق عادت با همان پک اول، کبریتُ خاموش کردم و راه افتادم به سمت در خونه.
هنوز از در خارج نشده بودم که جعبه سیگار و کبریتم را گذاشتم توی جیب کتم و دکمه های پالتوم روبستم. بیتوجه به کیف دستی و چترم، دستکش های چرمیم رو برداشتم و از درب خانه بیرون زدم. وارد حیاط پربرف شدم. جای پاهای قبلیم تقریباً پر شده بود و به سختی اثر و ردی از آنها قابل مشاهده بود. نیمبوتَم را پا زدم و یک پک عمیق به سیگارم زدم و حرکت کردم و از کنار ماشینم—که حالا کامل زیر برفها مخفی شده بود و انگار بخواب زمستونی رفته بود—بیمحل گذشتم و وارد کوچه شدم.
وای! چی میدیدم؟ یک کوچه خلوت، بدون هیچ ردپایی! قبل بستن در، برگشتم و خیره شدم به ردپاهای جاگذاشتهام و شوق قدم زدن توی یک کوچه پوشیده از برف و صدای خرد شدن بلورای برف وملودی زیبای له شدن برف زیر کفشام چنان مستم کرده بود که شوق قدمزدن دیگر مجال ایستادن را بهم نداد و در را بستم. با شوق زیاد شروع کردم به برداشتن اولین قدم.
به ته کوچه که رسیدم، پُکی به سیگارم زدم و چشامو بستم و سرم روبرگردوندم. بعد، یهویی چشامو باز کردم و با ذوق نگاه کردم. یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند گوشه لبم نشست؛ انگار برنده ی بلیط بختآزمایی شده بودم.
یه چند لحظه نگاه کردم به جای پاهام و دوباره یاد رفتن به مطب کوفتی، ذهن سرخوشم را اِستپ کرد وخیالاتم رو پر داد. سرم را ناخودآگاه برگردوندم و وارد خیابون اصلی شدم. مجدد پُکی به سیگارم زدم، اینبار نه خیلی عمیق، و ادامه مسیر دادم. تا مطب راه چندانی نبود، کمتر از یه ربع ساعت. من که اهل پیادهروی هم بودم، پیادهروی توی این هوای عالی و دلنشین رو ترجیح داده بودم به رانندگی تازه، کی حوصله تمیز کردن ماشین و گرم کردنش رو داشت؟
حالا اون بارش پُفکی که برفها سبکپال بودن و رقصکنان تو آسمون به دل زمین مینشستند، تبدیل شده بود به دونههای ریزتر، البته با سرعت بیشتر. یکی از یکی خوشگلتر و خوش منظره تر، آدم کیفور میشه تو وسرخوش از این همه زیبایی با همین خیالات و تصورات،
قدمهام را تُندتر برداشتم.
تکوتوک ماشین تو خیابون بود. تو مسیر، چند نفر رو هم دیدم که داشتن ماشینهاشون رو تمیز میکردن. یکیدو تا کارگر برفروب هم که مدام داد میزدن و میگفتن: «برفپارو میکنیم!» جلو چشمم بود، اما باز هم غرق میشدم توی افکار خودم.
توی مسیر، مدام مردم گذری رو تو خیابون تماشا میکردم: زنی که محکم دست دختربچهش رو که لباسهای قشنگ بافتنی تنش بود روگرفته بود،و با احتیاط فراوان از عرض خیابون عبور میکرد؛ سوپور محل که داشت با بیلش جلوی جوی آب روکه کیپ شده بود باز می کرد و مدام دست یخزدهاش رو با گرمای دهنش گرم میکردنظرمو جلب کرد. گاهی وقتها در حال تماشابودم، اما انگار کسی و چیزی رو نمیدیدم و همش تو خیالم داستان آهوخانم رو مرور میکردم و هی تو ذهنم آخر داستان رو جور میکردم و میچیندم و تخیل می کردم واز خودم میپرسیدم که بالاخره چه سرنوشتی در انتظارشونه؟ و چطور با شوهرش و کارهای اون کنار میاد؟
گاهی نیمچه نسیم میاومد و رقص برفها روتنتر می کرد. بوی عطر «گل یخ» که امروز حسابی تو زدنش زیادهروی کرده بودم، مشامم رو پر میکرد و همزمان با بوی توتون سیگارم توی دماغم مخلوط میشد و یه هارمونی ناموزون اما دلچسب رو برام به وجود میآورد و مشامم رو نوازش میداد. از این بینظمی و پارادوکس خوشم میاومد و حالا هم که سوز سرما هم بهش اضافه شده بود، کیفم رو دوچندان میکرد. گاهگاهی با یه نفس عمیق، ریههام رو مهمون میکردم از این تناقض لذتبخش.و حال دلم خوب میشد و کیفور کیفور می شدم.
مدام هی دوست داشتم برگردم و جای پاهای روی برف رو نگاه کنم و یه حس حسادت داشتم و دوست نداشتم که جای پاهای دیگه کنارشون بیاد. دیگه داشتم به مطب نزدیک میشدم. چندتا بچه سِرتِق رو دیدم که جمع شده بودن و داشتن روی یه گُِلِِهجاتِو پیادهرو—که یخ زده بود—سرسرهبازی میکردن و گاهی هم گولههای برف رو به سمت هم پرت میکردن. صدای نفسنفسزدنهاشون و «مُف» و «مُف» وکشیدن آب دماغشون به راحتی به گوشم میخورد، صدای جیغ و فریادشون که از ته دلشون بود هم آزاردهنده بود و روی مُخ، و هم لذتبخش.
به آرومی از کنارشون رد شدم، اما دلم میخواست وایسم و یهدلسیر تماشاشون کنم و از این همه نیرو و انرژی و سادگی و احساس و شور و نشاط و بیآلایشیکه موج می زد تو وجودشون لذت ببرم. اما آه، و افسو س و حیف که دیگه نزدیک سر خیابون مطب بودم و وقت هم تنگ .
تا گام اول رو برداشتم و پیچیدم توی خیابونی که مطب تو دلش جا خوش کرده بود، اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد، یه چرخ لبو فروشی بود که تقریباً چند قدمی مطب ایستاده بود. یقه پالتوم رو بالا دادم، یه کم کلاهم رو جابهجا کردم و سَلانهسَلانه و بیمیل شروع کردم به گذر کردن از کنار خیابون. اصلاً دلم نمیخواست تو این هوای معرکه برم و بشینم توی اون مطب کوفتی و اون همه مریض و شلوغی و زار زدن بچهها و صدای مُمتَدِ سرفه و زنگ مداوم تلفن—که همهش رو مخم بود—رو عوض کنم با این همه زیبایی و لذت و آرامش.
یواشیواش به کمر خیابون رسیده بودم و به مرد لبو فروش و چرخش نزدیک میشدم. بیاعتنا از کنارش رد شدم، اما هنوز چند قدمی دور نشده بودم که بوی لبو، بعد جور مشامم رو نوازش داد. توی کسری از ثانیه عقبگرد کردم و برگشتم به سمت مرد لبویی و چرخش. وقتی رسیدم نزدیکتر، سلام کردم و سینم رو صاف کردم و گفتم: «بیزحمت یه بشقاب لبو.» و جملم رو همینجا ناتمام گذاشتم و منتظر موندم.
مرد هم که میشد یه مرد جاافتاده باشه، با قامتی بلند و لباسهای مرتب و یه شال گردن بلند که از دو طرف گردنش آویزون بود و با یه کلاه هنری و موهای خیلی بلند و مجعد که از پشت بسته شده بود و محاسن پر و با سیگار اُوشِن که کنج لبش بود و پُک میزد و دودش رو از دماغش بیرون میدادمو قاب نگام جلوه نمایی می کرد
مرد بی اینکه به چهره من نگاهی کنه، سری تکان داد و فقط به گفتن سلامی اکتفا کرد و مشغول برداشتن یه تیکه لبو از وسط سینی لبو شد—که آب خوشرنگ و قرمز غلیظ اونجا در حال قُلقیل بود و مشخص بود که چراغی زیر اون شعلهوره. یه تپه لبو تو اون قسمت که آب لبوها قُل می زد بودو بقیه لبوها دورتادور دیس، روی سیخهای علمشده از بزرگ تا کوچیک، چیده شده بودنبا یه نظم و هارمونی خاص
لبوی رو که انتخاب کرده بود برا من رو یهفردادتو تو دل آب در حال قُل قُل و تو بشقاب گذاشت و با یه چاقو، با مهارت خاص، به تیکهها و برشهای مساوی تقسیمش کرد و یه کم آب لبو ریخت روش و با گذاشتن یه چنگال داخل بشقاب اونو گذاشت جلو من و بیآنکه به من نگاهی کنه، زیر لب زمزمه کرد: «نوشجونت»
دستکشهام رو درآوردم و گذاشتم توی جیب پالتوم. دستهام رو به هم مالیدم و چنگال به دست، مشغول خوردن لبو شدم. یه پُرش اول رو که گذاشتم تو دهنم. مزهش عالی و بینظیر بود اونقدر لطیف و شیرین که با یه اشاره دندونم تو دهنم آب شد و میلم رو دوچندان کرد به خوردن الباقیش
یه چند پُرش رو از لبو تو دهنم گذاشتم و مشغول جویدن بودم. همونطور که از گرمای لبو وجودم گرم میشد، چشمهام رو میبستم تا لذت خوردنش بیشتر به جونم بشینه. مرد لبو فروش یه سیگار دیگه از پاکت سیگارش درآورد و با آتیش سیگار قبلیش چاق کرد. ته سیگارش رو تو سطل آتیش انداخت و دستش رو روی آتیش شعلهور پیت حلبی—که روش بودگرفت وگرم کرد.
همونطور که حواسم به خوردن و تماشای مرد لبو فروش بود، متوجه حضور یه پسر بچه با یه دختر ششهفتساله شدم که اومدن و با دادن دو سکه به مرد لبو فروش، تقاضای لبو کردن. مرد هم سکهها رو از پسرک گرفت و تو کاسه فلزی انداخت و دو تیکه لبو به همون ترتیبی که برا من سرو کرده بود، تو بشقاب گذاشت. تا اومد بزاره جلوی بچه، پسرک به حرف اومد و گفت: «عمو، بیزحمت بپیچید میبرم.»
مرد هم بیدرنگ از کتابی که روی میز بود، چند ورق کند و لبوها رو با مهارت درون ورقها گذاشت و کاغذ پیچ کرد و به دست بچه داد و دوباره شروع کرد به پُک زدن سیگارش. این کارش اصلاً به مذاقم خوش نیومد. روی کتاب خیلی حساس بودم.
«یه جورایی کتاب باز بودم و عاشق کتاب. گاه گاهی هم دست به قلم می شدم و یک چیزایی رو سیاهِمشق می کردم برای دل وامونده ی خودم. یه نگاه به چهرهٔ مرد کردم و یه نگاه به کتاب روی چرخ، از اون فاصله، با چشمهای تیزبینِ من می شد ترتیب حروفِ بندیش رو دید و کاملاً مشخص بود یک کتابِ شعره. به نظرم اومد با یک مردِ امّی و بیسواد مواجه هستم که اصلاً شاید تو عمرش حتی نتونسته لذتِ خوندنِ یک کلمه یا یک جمله رو حس کنه و با واژه ها اُنس بگیره، بره تو خلسه و کیف کنه از خوانشِ یه شعر یا یه سطر از یه متنِ زیبا.
یه نگاهِ نامهربانه و سرد به مرد کردم و گفتم: "عموجان، شما جای بزرگترِ ما، اما کتاب حرمت داره. درسته که شما سوادِ خوندن و نوشتن نداری، اما سعی کن همیشه به کتاب اهمیت بدی، براش ارزش و احترام قائل بشی.
اصلاً میدونی برای تهیهٔ همین کتاب چه زحمتهایی کشیده شده؟ چقدر زمان برده تا به گوشهای از این دنیا درختهایی به ثمر بشینه و بعد با چه مشقتی بیاد و بره تو کارخونه و تبدیل به کاغذ بشه؟ سالیان دراز طول کشیده تا بشر تکنولوژی ساختِ کاغذ رو به اینجا برسونه. بعد اون چوبا به ورق تبدیل بشه و نویسنده یا شاعرِ فلک زدهٔ و بدبخت با چه خوندلی سالیان سال دود چراغ بخوره و مطالبش رو که حاصل یک عمر تلاش و مجاهدتِ شبانهروزیش بوده جمعآوری کنه و بعد با دستِ های کارگرای زحمت کش حروفچینِ ، زیر چاپ بره و نقش ببنده و بشینه تو جونِ کتاب و برسه به دستِ من و شما، تا با خوندنش لذت ببریم و به معلوماتمون اضافه بشه و چیزای خوب و بهدردبخور یاد بگیریم. اما شما، بیتوجه به این همه زحمت و داستانهایی که پشتِ سر این ماجراست، به راحتی و بیتوجه اونو پاره میکنی و لبو میپیچی توش، و شاید هم بریزی تو سطلِ آتیشت تا خودتو گرم کنی و به همین سادگی این همه زحماتِ دیگران رو نادیده می گیری. لااقل اگر برای کتاب حرمت نمیزاری، برای اون شاعر و نویسندهٔ ننهمرده که این همه زحمت کشیده تا این کتاب رو جمع و جور کنه، ارزش قائل باش! نکن آقا، نکن! از این کارا ، به خدا قباحت داره!"
و تو ذهنم به خودم میبالیدم بابت این نطق و این کارِ ارزشمند و فرهنگیِ خودم که شاید یه آدمِ بیاطلاع یا کماطلاع رو به خودش بیارم...
مرد، بیآنکه حرفی بزنه یا تو حالاتِ صورتش تغییرِ خاصی به وجود بیاد، خیلی خونسرد سیگارش رو از گوشهٔ لبش برداشت و دستی به محاسنش کشید و دوباره سیگارش رو به لب گرفت و پُکی زد. بعد خم شد و از زیر چرخش یک کتاب بیرون آورد. پُکِ آخرش رو به سیگارش زد و اون رو تو سطلِ آتیش انداخت. دست کرد و خودکار رو از جیبِ بغلِ پالتوش درآورد. سر اونو چسبوند به دهنش و چند بار نوکِ خودکار رو کو کرد و گرمای دهنش رو با اون منتقل کرد. و چند سطرِ کوتاه در ابتدای کتاب نوشت و یک امضا پایینِ نوشتهٔ خودش انداخت. کتاب رو به سمت من گرفت و همزمان این بیتِ شعر رو زمزمه کرد:
> *"از هنر حال خرابم نشد اصلاحپذیر*
> *همچو ویرانه که از گنج خود آباد نشد..."*
کتاب رو به سمت من گرفت. من، مات و مبهوت، بهتزده و در تعجبِ کامل، کتاب رو از دستش گرفتم. گیج و گنگ به چهرهٔ مرد نگاه کردم. وقتی چشمم به عکسِ روی جلد کتاب افتاد، دیدم که عکسِ روی جلد با مردِ لبوفروشِ مونمیزنه و زیر عکس کلمهٔ "استاد..." حک شده بود. حالا دیگه نوبتِ سکوتِ من بود. و در حالی که دستم رو که میخواستم پولِ لبوی او رو بدم، مهربانانه و با لبخند پس میزد و میگفت: "این بار مهمونِ من باش، جنابِ دکتر!"
شرمگین و خجالتزده و پشیمان، بیآنکه قدرتِ حرف زدن یا حتی بیانِ کلمهای رو داشته باشم، راهمو به سمتِ مطب پیش گرفتم. و از مردِ لبوفروش و چرخش دور شدم...»
حسین گودرزی "تشنه"
۱۳۹۹/۱۱/۱۹
---
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.