شهرِ شریف
حس و آوازه ی یک شهر شریف ،
که دگر شهرها را ، بود حریف ،
مرا برد تا تهِ خواستن
خسته بودم ،
رفتم تا برخاستن
رفتم توو یه کافی شاپ
اول قهوه خواستم
باید خوابم می پرید
که پرید
اینبار نه دولا بسانِ صاحبانِ اعتیاد
بلکه با قامتی رعنا
راست تَن
باید میرفتم بسوی سرنوشت
آنهم در شهری شریف
منی که بودم با مشکلات حریف
شکلاتی خوردم قندم اوج گرفت
سپس آماده شدم ، بهرِمشکلات
رفتم تا حدِ توانم مشکلات را کاستن
باید رفتارم را تبدیل میکردم ،
به رفتاری ظریف
جدا از رفتارهای بس ضعیف
نتیجه ناگفته معلوم بود
خفاشان هجوم آوردند برسرِمن
حدود نیم قرنی بود که شهرِمن ،
درمحاصره ی ، قومِ خفاشان بود
همه آویزان به طاقِ شهرِمن ،
همه صف به صف ردیف
خفاشان پارچه ای بر دوش داشتند
خفاشان خون را خیلی دوست داشتند
رفتم به نبردشان
خودم را نثارِ شهرِخویش کردم
مردم بودند ثارِمن ، خونخواه من
چونکه من چیزی نگفتم فقط گفتم که ازما بگذرید
خونم آنها را فریفت
بهمن بیدقی 1403/11/11