بدون هیچ مارش
به همین خیال باش !
هنگامیکه نهایتاً یه صنّاری ،
خرج میکنی ، ز بهرِ هر آش
فکرمیکنی که اینجا شهرِ هِرته ؟
شهرِ دنیا ، شهرِ عشقبازی ست
لیلی به هرکاسه و کوزه بی دلیل ،
بِدان نمی خوره پاش
معلومه که تا وقتی که وقت دارم ،
باید که نقشهایی ،
پُراز معنا و مملو از معما بِکِشم ،
روی بومم ،
میان اینهمه تاش
تاشِ قلم ، ترفند این ساده ی راه راه است
ساده ای که میزیَد ،
بین افسوسِ آنهمه ،
ثانیه هایی که رفت از دست
مانده برایم تنها ،
امواج سختِ ایکاش و ایکاش
برو کنار، ای داش !
بگذاز ز زیر این گذرِ منهم ، رد بشم !
رفتارشان طوری ست این قوم دغلکار ،
انگار درچشمشان شبیه ترم ،
به ساقه ی راش
با اینهمه جاسوسِ ویلان دراین حوالیم ،
باید بیشتر حرفهایم را در لفافه بپیچم
بهتر ازاینه که ، بگویمش فاش
شبگردیِ این کلمات ، خوبه !
رمزآلوده درغارتنهاییِ من ،
این کلمات وارو ، دقیقاً مثل خفاش
بعضیا میترسند ،
که زمن ، سخنی را شنوند
مگر کلماتِ ز روی انتقاد ،
مثل دراکولا، خون آشامند ؟
جِرزی اینجاست و،
وصیتم را ،
جاساز کرده ام لاش
یقین بزودی ،
دراین شهر پُراز راز،
می پیچد خبرِ مرگم
همانطورکه بی خبرآمدم ،
بی خبرهم خواهم رفت ،
ز دنیای شماها
میروم بسوی آن صبح دل انگیز،
بدون جار و جنجال ،
بدون هیچ مارش
بهمن بیدقی 1403/3/13