شکر

یا لطیف

گر حکم تویی چون به سر دارم شکر
در ظلمت شب اگر گرفتارم شکر
چون بهرعزیزی برد او بنده به مصر
گر برده ی زر خرید بازارم شکر
در چاه جهان دون غریب وطنم
آندم که رسد جان به لب زارم شکر
ما را به بهشت و دوزخت کاری نیست
گر هیزم تفته در دل نارم شکر
این لحظه که مهمان شکوه قمرم
چون جامه ی عافیت به تن دارم شکر
مشتاق توام به راه دیگر نروم
چون با دگری نیست سرو کارم شکر
گویند دلیل عاشقی یک نظر است
پنهانی و من چنین گرفتارم شکر
اکنون که هوای عاشقی بر سر ماست
هر لحظه کِشی بر سر این دارم شکر