"من در شبی تاریک و ظلمانی"
تنها شدم در وحشتی آنـی
دور از تمام سایه ها بردم
یاد تو را باخود به مهمانی
در گیر و دارِ سایه و تردید
لرزیدم از ناباوری چون بید
سرمای دوریِ تو از آغوش
تا عمق جانم از غمت پیچید
نجوای جغد شب شده همدم
در لحظه های ساکت و سردم
شد زوزه ی باد و غمِ باران
ریتمی برای روز و شب دردم
در می زند باران و می گوید
یادی به غیر از تو نمی جوید
با من بیا تا آبیِ دریا؛
تنهایی ات را عشق می شوید
باران برایم یادگاری ماند
چون میشود از او تورا هم خواند
از بی تو بودن های تکراری
رعدش مرا ، هر باره می لرزاند
شاید تو هم مانند یک رودی ؛
در بستر سیلاب ها ، بودی
یک جا نشستن عادت ما نیست
ما می رویم تا مرز نابودی
باید جدا شد از شب و وحشت
باید دهیم جان از سرِ عادت
از این همه دامی که می بینیم
باید رها شد با همه قدرت
دنیا دهد این بار یک فرصت
تا که شَویم یک مُشت با شدت
عشق و رهایی واجبات ماست
خواهیم گرفت آن را سرِ نوبت
بر بام هر خانه بپا سازیم
آهنگ شادی و بیاندازیم؛
بر شانه ها شولای آزادی
ظلم و ستم را هم را اندازیم
اکنون اگر از اوج پایینی
درگیر هر تضمین و آیینی
بعد از شبی تاریک و ظلمانی
صبحی پر از"گلپونه"می بینی
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
اجتماعی بسیار زیبا و با شکوه بود
امید بخش