چهارشنبه ۲۱ آذر
اشعار دفتر شعرِ غوغای آرامش شاعر عظیمه ایرانپور
|
|
چشم هايم را كه بستم روى ايوان ديدمت
بر سر سجاده اى از نور ، مهمان ديدمت
خواب بودم،خواب مى
|
|
|
|
|
صداى پاى باران توى گوشم بى هوا پيچيد
نسيمى نرم رقصيد و ميان قطره ها پيچيد
نگاهم رو به بالا
|
|
|
|
|
یک امشب دور خواهم شد از اينجا هرچه بادا باد
رها خواهم شد از تن پوش دنيا هرچه بادا باد
يك ا
|
|
|
|
|
بارالها بزند ماه در خانه ى او
مرغ آمين بنشيند به سر شانه ى او
آسمان نور بپاشد به سراپاى تن
|
|
|
|
|
تكه اى از ابر سرخ كوچكى بر آسمان
ساحلى آرام بود و موج دریا و غروب
با نگاهى خيس از باران بى پرو
|
|
|
|
|
اشتياق من فراوان بود اما راه…دور
چشم هايم بى قرار ديدن درياى نور
او شفيق ناتوانان بود و در
|
|
|
|
|
سنگ تنهايى به سرعت آمد و بر دل نشست
روز سختى بود آن روزى كه جام دل شكست
ساحل آرام و آبى وس
|
|
|
|
|
باز باران
كاش مى باريد بر سقف كلاس
در خيالم مى سپردم
دل به جنگل هاى گيلان
حجمى از آرامش
|
|
|
|
|
بر گل نشست قايق بى بادبان من
ناگاه تيره شد همه جاى جهان من
ماندم ميان ورطه اى از انتظار و ترس
|
|
|
|
|
وسعت آبى آرامت مرا مسحور كرد
از خودم،از مرزهاى بسته ى تن دور كرد
بر تماشاى بلنداى تو ابرى
|
|
|
|
|
نوعى از غم در نگاه هر كسى پنهان شده
هركسى كه واقعا مصداق يك انسان شده
آدم از غم ها به شادى
|
|
|
|
|
خاموش مانده ام كه خودت را رها كنى
شايد بگويى آن همه حرف نگفته را
همواره حرف هاى مرا گوش كرده ا
|
|
|
|
|
دلم درياى خون اما نگاهم آسمان است
ميان آسمان و موج خون رنگين كمان است
سكون، مرداب بى رحم ت
|
|
|
|
|
آغاز مى كنم سفرم را ، تو هم بيا
شايد رها شويم از اين حال و اين هوا
حال دلم سياه شده در هوا
|
|
|
|
|
خاطرم نيست كجا روى زمين افتادم
رفته انگار همه خاطره ها از يادم
ميل برخاستنم هست بپرسيد از
|
|
|
|
|
در سفرها گاه گاهى راه را گم مى كنم
مقصدم را هم مسير حرف مردم مى كنم
مى روم هر لحظه پايين تر
|
|
|
|
|
تا سفرهايم به دنياى درون آغاز شد
راه سبزى در زمستان وجودم باز شد
گام هايى را كه با ترديد
|
|
|
|
|
آواى خوشى مى شنوم، نام شماست؟
يا موج صداى نرم و آرام شماست؟
انگار نواى زندگى خورده به گوش
|
|
|
|
|
ناگهان اندوه با كل سپاهش حمله كرد
شهر دل تسليم شد در التهاب اين نبرد
از غبار غم تمام كوچه ه
|
|
|
|
|
از ميان هاى و هوى تند طوفان هاى سرد
دست در دستان هم رد مى شويم از اين نبرد
لشكر طوفان هجومش
|
|
|
|
|
هوا، هواى غريب غروب پاييز است
نگاه مردم شهر از شراره لبريز است
رسيده شعله ى آذر به دامن آبا
|
|
|
|
|
نگاه ابری دنیا خزیده در جانم
سکوت مبهم قبل از شروع طوفانم
فشرده پنجه ی بغضی گلوی تلخم را
|
|
|
|
|
مدم دنيا براى چه؟! نمى فهمم چرا؟!
بارها پرسيدم از خود: من كجا؟! اين جا كجا ؟!
روز و شب دنبال
|
|
|
|
|
بزن كنار پرده را بيا كمى نگاه كن
نگاه پشت كرده را دوباره رو به راه كن
اگرچه پشت پنجره هميشه
|
|
|
|
|
در عبور از سايه هاى وهم ناك
ديدمت آرام، روشن، سبز و پاك
مى گذشتى با سكوتى سازگار
فارغ از
|
|
|
|
|
روزها مى روند و مى آيند
در كنار سياهى شب ها
من در اين رفت و آمد بسيار
مى نشينم كنار اين دني
|
|
|
|
|
افتاده اى در دام صياد تباهى
برده تو را گرد سپيدى تا سياهى
اى جانشين آسمان بر پهنه ى خاك
گم ك
|
|
|
|
|
مهرى كه باريد از نگاهت بر جهانم
رفت و نشست آرام بر اعماق جانم
دل مى ربود از هر كسى هر واژه ى
|
|
|
|
|
پر از آرامش سبز بهار است
وجودى كه هم آغوش قرار است
گذشتن از كنار او برايم
وراى حس ناب افت
|
|
|
|
|
دنيا كمى آرام تر
آخر كجا با اين شتاب
افتاده زير پاى تو
دل هاى بى حد و حساب
|
|
|
|
|
آتشفشان خفته را فعال كردى ناگهان
پرتاب شد خاكسترم بر پهنه هاى آسمان
بعد از سكوت سال ها با
|
|
|
|
|
در ميان آب هاي راكد مرداب ها می توان
مى توان امواج نورى ديد از مهتاب ها
مى شود از ازدحام ش
|
|
|
|
|
بهار چشم هاى تو مرا به سمت "مهر" برد
فريب سيب را دلم از آن "بهشت واره" خورد
روانه شد به سم
|
|
|
|
|
برای من که همزاد غروبم
غروب احساس دل تنگى ندارد
غم سرخى كه اطرافش نشسته
به عمق چشم هايم مى
|
|
|
|
|
هربار مى نويسم از آن حس آشنا
پرواز مى كنم به فراسوى ادعا
حسي شبيه معجزه از چشم شاعرش
باريد بر
|
|
|
|
|
آرامش آغوش ساحل در كنار
غوغاى غرش هاى دريا ماندگار است
یک تابلو از عشقى شگفت انگيز اينجاست
|
|
|
|
|
از حجم سياهى زمين غمگينم
دلتنگ نگاه سبز فروردينم
اى كاش بهار اجازه مى داد كه باز
نزديك نگاه ناب
|
|
|
|
|
از پای نمی افتم، از دست نخواهم رفت
بررویم اگر صدبار در بست نخواهم رفت
دلبسته ی بارانم، واب
|
|
|
|
|
صداى گام هاى آسمان بر خاك مى آمد
همان شب كه نگاهم سمت تو بى باك مى آمد
|
|
|
|
|
گاهی هوای عشق هوایی مکدر است
چیزی شبیه پنجره های مشجر است
انگار در مسیر پر از مه رها شدی
برخور
|
|
|
|
|
ماه پشت ابر مانده، بادها یاری کنید
شهر دارد غرق در شب می شود، کاری کنید
آبروی خاک رفته پیش
|
|
|
|
|
گاه دریا با تمام بخشش و آرامشش
مهد طوفانی مهیب و بی محابا می شود
بستر روزی رسان مردم ساحل نشین
|
|
|
|
|
آتش زده خونسردی تو بال و پرم را
دربند کشیده شب چشمت سحرم را
یک لحظه به من خیره شدی...خوب ندیدی!!
|
|
|
|
|
ستاره در هوای تو شبیه ماه می شود
سپیده یار غار با شب سیاه می شود
دوباره زنده می شود زمین به
|
|
|
|
|
مثل ياس كبود شده اى در لباسى به رنگ پاك سپيد
چشم هامان غم تو را ديدند قلب هامان ولى نمى فهميد
كو
|
|
|
|
|
حس مرموز و عجیب شب چرا
درد را چندین برابر می کند ؟!
روز اگر بر دل خراش افتاده است
شب همان را زخم
|
|
|
|
|
کاش می شد آسمان یک بار می آمد به خاک
می نشست و حرف می زد با زمین سینه چاک
می نشست و با نگاه آبی
|
|
|
|
|
می خواهم از مسیر زمستان سفر کنم
برشانه های برف شبی را سحر کنم
از مرزهای کشور خورشید و شهر نور
ب
|
|
|
|
|
رفتم میان خاطره ها زندگی کنم
بی تو چگونه... آه... چرا زندگی کنم؟!
از دست های سرخ زمین زخم خورد
|
|
|
|
|
سبز بودم، سبز هستی، سبز می مانیم ما
ساکن کوی خزان اما بهارانیم ما
باوجود تندباد وحشیِ گستاخ و سر
|
|
|
|
|
رنگ می پاشم به روی لحظه های زندگی
این سیاهی را نمی خواهم برای زندگی
آنقدر در خواب دنیا همنشین
|
|
|
|
|
برف می بارید و باران گلوله بر سرش
خون و آتش بود و یاد بغض داغ مادرش
درهجوم تیر و ترکش، توی ذهنش
|
|
|
|
|
سایه هایی از توهم های پوشالی تو را
با خودش برده به سمت انفجار ادعا
مست امواج جوانی می خروشی سهمگ
|
|
|
|
|
در بازی بی منطق احساس؛ دلم باخت
آن شب که مرا زندگی از چشم تو انداخت
هرکس که دلش باخته در معرکه
|
|
|
|
|
سال ها از قهر من با آینه رد می شود
دارد این دلتنگی امشب خارج از حد می شود
باز دنبال خودم می گر
|
|
|
|
|
دلم را سخت لرزانده هوای سرد دلتنگی
چرا با حس سرمای زمستانی نمی جنگی!؟
برایت بافتم از واژه هایم ش
|
|
|
|
|
تن دنیا پر از آشوب و درد است
زمین با ساکنانش در نبرد است
زمستان برف پاشیده به دل ها
پریده رنگها
|
|
|
|
|
در انتهای جاده ی تاریک تنهایی
در کلبه ای بی پنجره بی همسفر بودم
از چشمه های آسمان اندوه می بار
|
|
|
|
|
بر مزارم بنویسید: پریشان بودم
دوره گردی که در این قافله مهمان بودم
در هجوم شب و شوریدگی و
|
|
|
|
|
کمی وحشی تر از طوفان و با آرامش باران
خودت را می رسانی تا شب و خواب پریشانم
تو رویای منی هرشب ولی
|
|
|
|
|
جاری شده بودم که به دریا برسم
شب همسفرم شد که به فردا برسم
بی راهه فراوان شده و می ترسم
|
|
|
|
|
سایه ات برسر من نقش عجیبی دارد
رنگ فیروزه ای و حس نجیبی دارد
کوه آتش شده ام، کاش بمانم آرا
|
|
|