خوابِ قاراشمیش
بزن زنگ و،
نزن بنگ و،
نزن انگ و،
راضی مشو اِی دوست به هرننگ و،
حتی گررفتی به کامِ نهنگ و،
پایت گیرکرد به دندانش و،
گشتی تو لَنگ و،
خونت شُرشُرکرد ز پایت و، گشتی ،
ازشدتِ کم خونی ، تو منگ و،
دلت شد همچون سنگ و،
ولی بهر اشکِ خوب ، دلت تنگ و،
همانوقتی که توو فکرت آمد بلبشوی جنگ و،
دست کشیدی به کامِ آن نهنگِ غول ،
با چنگ و،
نیافتی بهرِجنگ با او نه لشکر و نه هنگ و،
فقط خود بودی و خود ،
با آن پاهای لَنگ و،
قرمز رنگ و،
شنیدی زسوی گشتِ ساحلی ،
صدای بوقِ اخطار و زنگ و،
زدی بر دربِ سینه ی نهنگ و،
نپیچید حتی درآن دهلیزِ غول ،
صدای دنگ دنگ و،
شدی بسانِ یک فردِ مشنگ و،
توو آن هاگیر و واگیر،
توو فکرت آمده یاد فرنگ و،
شده آنجا چون یک شهرِ فرنگ و،
دراین میانه ، منم که ایده پردازم دَم بدَم ازخود ،
میخندم به همه تنهاییِ خود
انگار واقعاً گشته ام مشنگ و،
دگر فاتحه ش خونده ست ، مغز و قلبم
غرقم در این رودِ گَنگ و،
خودم را می یابم درنقشِ یه نوزاد ،
به حالِ ونگ ونگ و،
یهو با هول زخوابم برمیخیزم
بهمن بیدقی 1403/11/2
بسیار زیبا
قلمتون سبز
پایدارواستوارباشید