سه شنبه ۶ آذر
اشعار دفتر شعرِ تترا 1 شاعر منصور نصری(رهگذر)
|
|
بریده باد زبانی که بد ز ما گوید
زعیب خود گذرد، عیب دیگران جوید
ز لغزش منو تو شاد گردد و خُرم
بری
|
|
|
|
|
چند بیتی می سرایم، در مقام اهل دل
روزگاری می رسد، منزل شود آوار گِل
|
|
|
|
|
غمِ مرداب ندانی، چه شورانگیز است
بی گل نیلوفری در غل و در زنجیر است
|
|
|
|
|
میان کوچِ تنهایی،
اسارت را خواهانم
|
|
|
|
|
زندگی را زندگی کردن شعاری بیش نیست
ارزش انسانیت، شال و کلاه و ریش نیست
آنچه عزت می دهد بر هر تن
|
|
|
|
|
پیش صیاد زبردست نکن خیره سری
دام صیادی خودش، رنگ پریدن دارد
|
|
|
|
|
سایه از من نهراس راه یکیست
مقصد جاهل و آگاه یکیست
|
|
|
|
|
در این بازار بی مهری، کسی یوسف نمی خواهد
|
|
|
|
|
امشب هوای دلبری آید کنارم
|
|
|
|
|
چه زیبا گفته اند، فقر را نباشد قید و شرطی
|
|
|
|
|
مرا افسردگی بی تاب و سرگردان خواهد کرد
مرا این زندگی، تنها و بی پایان خواهد کرد
|
|
|
|
|
ترس آن دارم بمیرم، بی کس و بی خانمان
|
|
|
|
|
ای ساقی صبوحی، ما تشنه ی شرابیم
هوشی به سر نداریم، ما عاشق صفاییم
|
|
|
|
|
بنشستن و انتظار تا کی؟
ما همسفر کدام شهریم؟
دردانه ی خلقت جهان کو؟
|
|
|
|
|
عشقی که در آن پر شود از ناله و خواهش
گمگشته شود در تن آن مهر و ستایش
|
|
|
|
|
خانه ای می سازم،
بر بلندای وجود
که تماشا کند هرکس که در آن میشیند
|
|
|
|
|
چه زیبا می شود وقتی، جهان را خوب معنا کرد
به قطره بودن دلخوش بود، زمین را محو دریا کرد
|
|
|
|
|
قطره اگرچه ناچیز، اما نشان دریاست
تیغ و طلوع خورشید، آیین صبح و فرداست
دریا بدون قطره، دشتی پر از
|
|
|
|
|
پیری ز جوان قد کشیده پرسید
داستان پنیرِ زاغ و روبه خواندی؟
در تعجب این سخن برافروخت پسر
گفتا که چ
|
|
|
|
|
پشت دیوارهای شهر مخفیست
رنج و فقر، کودکی نوپا
از دل او بگو چی می دانی
منتظر مانده بر عروسک ها
|
|
|
|
|
زیباترین خلقت انس و ملک تویی
صادقترین سخن بی کلک تویی
همچون ترانه ای که ز چشمه وضو کند
مادر، عزیز
|
|
|
|
|
این مرزوبوم روزهای غریب هم دیده است
رنج و عذاب نوکر و یاغی کشیده است
گاهی به سبزه بزک گشته، گا
|
|
|
|
|
می گشایم گوش هایم را
آن زمانی که زمین تنهاست
آسمان در بند خورشید است
هر نگاهش، مملوء از دریاست
|
|
|
|
|
در حیات خلوت آغوش شب
زمزمه میکرد فانوس با چراغ
عمر ما رو به تباهی می رود
|
|
|
|
|
به نظر سکوت هم بد نیست
حربه ی رهایی خوبیست
آن زمانی که تاب ماندن نیست
|
|
|
|
|
کم کمک می رسد از راه شب طولانی
شب حافظ، شب معرفت انسانی
شب لبخند، شب نو شدن خاطره ها
|
|
|
|
|
تو مپندار، که من با دگران سر مستم
بوی زلف تو هنوز، در پی من می آید
خود فروشی نکنم، جز به یک خند
|
|
|
|
|
چه خوب می شود افتم، میان دامانت
شکسته بال و پرم، نیست توان پروازم
میان شاخه ی بید و صنوبر اینجا
|
|
|