کنار دل نشستن کار مستانی چو ماست
درد دل کردن برای دل عجب حال خوشیست
بداهه
دلم را غسل تعمیدی به آب دیده ام دادم
مرا روح القدس تعلیم میداد. بداهه
برای بی دلی چون من غم و شادی همان عشق است
گهی خندان گهی گریان به تیر ما کمان عشق است
نهان هرگز نمیگردد کم و بیش از نگاه عشق
زر و سیم ارچه می ارزد گرانتر بی گمان عشق است. بداهه
کار منو دل هر شب از دیده شکایت هاست
هنگام سحر بر لب از دیده حکایت هاست
شبها که نمیخوابد تا خیره شود بر ماه
هر روز خمار از ماه رخشان ز روایت هاست. بداهه
ای دل نشدی خسته از این همه رسوایی
صد نامه فرستادی آنهم به چه بلوایی
یک نامه نیامد باز از جانب آن رومی
شمس آمده از تبریز آورده چه حلوایی
شیرین کن از آن کامی تا بر تو برد نامی
ای خسته ز رسوایی زاییده ی حوایی
از جانب آن رومی خوش میدهم ات مومی
خود مهر زنم بر موم از من ز چه پروایی
این نامه مهر و موم ، بر جانب آن رومی
گو شمس فرستاده بنوشته به شیوایی
پس هیچ مگو دیگر بازا به سرای خویش
تا فاش کند رازش آهسته به نجوایی
زان پس زغزلهایت بوی خوش وصل آید
در منزل مشتاقان دادم به تو مأوایی بداهه
محبوب من ای جان به فدای رخ ماهت
کر گردم اگر از سر غم بشنوم آهت
یکدانه نگین بر سر انگشتر دستم
بنشسته کبوتر به لب بام به راهت
یکبار دگر عزم سفر جانب ما کن
تا جان بدهم پیش دو چشمان سیاهت بداهه
این سطرها که العان خواهم نوشت کاملا الهامی و جوششیست بی هیچ ویرایشی
زبانت را زنم مهری ز خاموشی ،، اگر قصد سخن گفتن ز ما داری
عبور از این ره دشوار و طولانی ، نه راه هر کسی باشد چو اندر سر نشان از عقل داری؟
کمانی شد ، چو قامتهای همچون سرو از باری چنین سنگین ، تو در حال تماشا بودی و دست از لجاجت بر نمیداری!
گمان کردی ز شهر باده نوشان میشود برگشت آسان ، که عزم آن داری ؟
به گرد خود دمی چرخیدی و کردی به تن تا جامه ی رقص سماع و اندکی گشتی ز خود بی خود ربودی گوهر مقصود؟
مرادت چیست از این پرسه های گاه و بی گاهت بر این درگه؟ مگر شیدا شدی ناگه؟ مرادت را بگو! که من خود میشناسم چهره ی زرد مریدانی که از خون خدا نوشیده و در دل فنای خویش را از من طلبکارند،
نمگویم به اینجا بر نگرد اما، در اقیانوس ما این کشتی بی ناخدایت خرد خواهد شد در امواجی چو کوه آخر،
برو با بیتهایت سر به سر بگذار شاید یک غزل گفتیم و بشنیدی به گوش جان و بنوشتی ،.
مباش از من چنین دلگیر، تورا هم میشناسم خوب ، تو اندر شهر خوبان سالها چرخیده ای و گشته ای، میبینمت هر روز شب اما چرا این بار سنگینرا دمادم میکشی بر دوش ؟؟؟ چه شد ؟ بغضت شکست اندر گلو ولگرد زنجیری؟؟
مرنج از من دگر دیر است ،وقت رفتن ات گشته ....،
برایم بازهم بنویس ، میخوانم من اشعارت ،،.
به یقین از من دلمرده کسی نیست خبردار بجز تو
باورم کن که من اندر صف دلسوختگانم بداهه
دلنوشته مفرد های زیبایی بودند