با اشک هایش دفتر خود را پر از نم کرد
با غصه هایش خانه اش را غرق ماتم کرد
میخواهد از این پس بگیرد راه بی رحمی
دبوانه ای که زخم هر بیگانه مرهم کرد
دنیا عجب نامردیِ رندانه ای دارد
طعم عسل را در دهانش مزه ی سم کرد
با شعرهایش تازه با مُردن کنار آمد
حوا شدن را کشت و خود را شکل آدم کرد
قدری از احساسش به آغوش زمستان داد
قدری از اندوهِ درون خویش را کم کرد
طوفان غم را دید و دستش را به روی سر
چتری برای شرشر بارانِ هر دم کرد
کم کم جدا شد از محبت های بی منت
اینگونه رنگ عشق را در سینه مبهم کرد
حالا پشیمان است از اینکه فقط عمری؛
خود را خراب بی تفاوت های عالم کرد
دیگر توقع یا امیدی نیست از قلبی ...
جاپای خود را بعد از اینها سفت و محکم کرد
بعد از شکستن باز از جای خودش برخاست
با دست خود موی پریشان را منظم کرد
عمری نبود از خنده روی لب اثر اکنون؛
خود را میان باغی از شادی مجسم کرد
حالش کنار جویبار و"پونه"ها خوب است
پروانه ها را آشنا ، با رنگ مریم کرد
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─