خواب دیدم مرده ام زیر درخت سیب سبز
در تنم جانی نبود و رگ تهی از شور نبض
روی دست قاصدک ها کوچ کردم تا خدا
می شدم از جسم بی جانم به آرامی جدا
جسم بی جانم شبیه آدمی در خواب بود
زیر سقف آسمان ، آرامشم مهتاب بود
آنچنان آسوده بودم از تمام این جهان
هر کسی میداد با دستش مرا هر دم نشان
با ستاره میزدم چشمک روانم گرم بود
هر دری را میزدم با خنده رویم می گشود
ابرها زیر سرم بالشتکی نرم و لطیف
غرق شادی بودم و با آرزوهایم ردیف
آسمان بودم زمین هم زیر پایم در سجود
کهکشان ها خستگی های تنم را می ربود
شاپرک ها زیر نور ماه پشتک می زدند
دیدم از آنجا که غمها را به مسلخ می کشند
دشت ها سبز و زمین از چشمه ها لبریز بود
تیرگی ها بر سر جالیز ، حلق آویز بود
گوسفندان از طلوع صبح در دشتی فراخ
هر درختی سار و گنجشکی به آوازی ز شاخ
هر کسی را دیدم از شادی قراری می گذاشت
صلح بود و ردپایی جنگ و خونریزی نداشت
عشق در پیمانه های زندگی اندازه بود
آفتاب روشنایی روی هر دروازه بود
از شکستن های دلها هم نبود اصلا اثر
چشمی از نامهربانی ها نمیشد خیس و تر
با گرانی ها و بدبختی جهان بیگانه بود
زندگی مثل بهشتی خالی از ویرانه بود
سفره ها لبریز نان و آب هم در کوزه بود
هر زبان از زخم و طعنه یا کنایه روزه بود
دخل و دکان ها به روی مشتری ها باز بود
دزدی و کار خلاف و دشمنی پیدا نبود
جای زندان ها فقط تحصیل و درس رایگان
ظلم و زور و وحشت و تهدیدها شد بایگان
قسط و وام و بانک و کوفت و زهرماری ها نبود
بی قراری ، قرص اعصاب و نداری ها نبود
کودکان کار حالا زندگی دارند و سقف
دیگر از آوارگی هاشان نمانده نقطه ضعف
طایفه در طایفه با هم صمیمی و رفیق
در نجات یکدگر بودند آنها بی دریغ
دست کم در ماه سی وعده غذایی سیر بود
دل به خوشبختیِ بی چون و چرا درگیر بود
قصه ها از گنج فردوسی و بحرِ مولوی
پند سعدی زُهدِ حافظ بوستان خواجَوی
در خیابان نظم و قانون بود و آگاهی و جود
هر تقاطع ، تابلوی دوستی ها نصب بود
جای ماشین ها دوچرخه بود و ارابه سوار
بین شهری ها ، هواپیما و گاهی هم قطار
حال بد ، افسردگی و غم نبود اصلا وسط
صحبت از آینده بود و خاطره بازی فقط
ناگهان با انفجاری خواب از چشمم پرید
آنچه دیدم رشته ی آرامش دل را برید
خانه ای از نشط گاز آتش گرفت و دود شد
زندگی را که به سختی جمع شد نابود شد
تازه فهمیدیم مرد خانه کم آورده است
زن وَ فرزندان و خود را دست مردن داده است
روز قبل او با پیامی درد خود را داد زد
هرچه را بود و نبود از رنج خود فریاد زد
وقتی از سگ دوزدن هایم شکم ها سیر نیست
هر چه آید بر سرت هم گردنِ تقدیر نیست
سرنوشتت را کسی دیگر هدایت می کند
بر غرور و جان و مالت هم جسارت می کند
مردن از این خفت و خواری خدایا بهتر است
زندگی وقتی برایت جبهه ای بی سنگر است
خاطرم آزرده شد از این پیام و احتراق
تا کجا باید به دندان ها بگیریم این نفاق
گوی خوشبختی میان دستهای من شکست
بند و پیوند مرا با عالم بالا گسست
باز هم در متن این ویرانه ها گم می شوم
دادخواه و حرف درد و داد مردم می شوم
می نویسم از تمام رنج های ناتمام
از خروش و خشم پنهانی که مانده در نیام
کاش میشد یکصدا باشد جهان تا مرز حق
دستِ پُرزوری کشد از ریشه اش دندان لق
تیشه باشد ریشهٔ این باغ از هرزه علف
جای هر دُر باشد آغوش پذیرای صدف
هر کسی با حق خود جای خودش باشد همین
آرزوهامان رسد بر باور از قطع یقین
روی این آیینهٔ تار و کدر روشن شود
کل دنیا بر مدار شادی و ایمن شود
"پونه"ها بر روی هر کاشانه ای چادر شود
سینه ی رود از اقاقی های زیبا پُر شود
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─