از دلم ای همه ی زندگی ام ساده نرو
این چنین بی خبر از سینهٔ این جاده نرو
لحظه ی ذکر و دعایم سر سجاده نرو
چمدان بسته به مرگ دلم آماده نرو
بنشین از همه دنیا به ستوه آمده ام
با فراوانیِ بغضی ، قد کوه آمده ام
زندگی کن که ز رنجت به فتوح آمده ام
من به احوال خرابم به وضوح آمده ام
صبر کن از نفس افتادن دل را تو ببین
گل غمخانه ی تاریکم از این سینه بچین
شاهدی باش بر این فاصله هایی که کمین؛
کرده و مرگ مرا فاتحه خوانده است یقین
شاخ احساس بهم ریخته ام را بتکان
کبک خوشخوان دل از حبس جهانت برهان
بره آهوی زبان بسته ی خود را برمان
ماشه ی آخر این رابطه در سر بچکان
تا کمی باورم از رفتن تو حل بشود
غمم اندازهٔ یک دانه ی خردل بشود
رفتنی می رود ای کاش معطل بشود
تا بمیرم سفرت یکسره منحل بشود
سیب ممنوعهٔ افتاده ز دندان توام
درد بی نسخهٔ آلوده ی درمان توام
سقف آباد دلم ریخته ، ویران توام
خالی از آتش عطر تن و دامان توام
روی پرچین نگاهم شده یک پنجره باز
سمت راهی که گرفتی و شدی قصهٔ راز
شیشهٔ بی کسی ام را نشدی شمع نیاز
با تو گفتم که کمی با من غمدیده بساز
حالم از حالت چشمت شده رسوای زمان
ذره ای هم نشدی پای گناهت نگران
میشوی شاهد یک مرگ تب آلودِ خزان
رو بگردانی اگر از من بی نام و نشان
روی دستان جدایی بنشانم سر راه
شاید از راه رسد قافله ای بهر گواه
کوه بودم شدم اندازهٔ یک ذره ی کاه
تو گناهم شدی و من شدم اسباب نگاه
می خرندم به نگاهی ولی از جنس بلور
می کشانم خود و دل را به سراپردهٔ نور
توی تابوت پر از "پونه" و یک درد نمور
می برندم به میان دل خاک و تن گور
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─