«سوگ»
نکند که ما اضافات دنیاییم،
که اینگونه خار و خفیف،
در به در،
به دنبال یک لحظه آرامشیم.
در پی تبسمی ناگهانی،
یا عصر بارانی دلپذیر،
شامگاهی دلنشین،
یکبار لذت برفبازی؛
چونان سگ پاسوخته،
سرگردان،
میدویم؛
اما دریغ از رسیدن!
دریغ!
چگونه است دویدن و نرسیدن؟
چگونه است حال ما؟
نکند موسم سفر بوده،
زندگی از اینجا کوچ کرده،
و ما ماندهایم و این حسرت.
ما ماندهایم و حسرت یک لحظه زندگی!
نکند خفتگان باشیم،
در سراشیبی هبوط؟
خورشید از اینجا رفته،
و بامدادی دیگر نباشد.
یا که شاید،
تراوشات یک ذهن افسردهایم،
که در پس هزار توی توهمات،
وا ماندهایم.
شاید مرثیهای بیش نیستیم،
مرثیهای بر سوگ سیاوش؛
که داغیست هزار ساله.
ما،
ندانسته مردمانیم،
در این وادی فراموششده.
بینام،
بینشان،
در امتداد این کوچههای بیانتها،
زخمخورده از بادهای فراموشی،
رهسپاریم،
رهسپار هیچ!
سایهها،
بر دیوارهای خرابههای خیال،
نقش عبوری میزنند محو،
و ماه،
چونان چشمی باز و گرد،
بر کابوس شب ما خیره مانده.
نکند که خاکستر رویای دیروزیم،
یا پژواکی خاموش،
که از گلوی تاریخ،
بیصدا فرو میریزد.
بر این ویرانهی ویران،
دیگر نه بادی میوزد،
نه نوری میتابد،
نه دیگر جغدی میسازد آشیان.
«هیچ»
بسیار زیبا و پر احساس بود
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد