«شوریدگی»
در این شام تار،
در پشت پنجره نور،
که باد از میان شاخههای بید میگذرد
و آه تو را به ارمغان میآورد از دور،
لبخندی بر لبانم نقش بسته؛
اما، چه کسی میدانست برای آخرین بار!
درد تو،
مانند برفی سنگین،
بر شانههای من میبارد،
مینشیند و سنگینی میکند.
چه خوش است
دردت را به جان خریدن،
غمت را به دوش کشیدن،
رنجت را در دل پذیرا بودن.
آه...
این زخم تازه،
چه آشناست،
چونان تیغ برندهای
که هر بار
در همان جای قدیمی فرو میرود.
کاش میشد
در این بازار پرهیاهو،
که همهچیز را میفروشند،
حتی عشق را،
تمام لالهها را میفروختم
به قیمت جان؛
همانها که در خاک آرزوهایم روییدهاند،
تا لبخندی برایت میخریدم!
چه خوش غمی است
در سینهام مهمان؛
چه خوش دردی است
در چهرهام پنهان،
چه شیرین،
چه دلنشین،
کاش تو را ترک کند،
تا در آغوش گیرمش سخت،
در وجودم
عمری را شود مهمان!
چه شیرین است این زهر
که در جانم مینشیند...
چه تلخ است
تو را اینگونه رنجیده دیدن؛
بیتو،
حتی لحظهای زیستن!
آه، ای مرثیه غریبانه من...
من،
همانجا ایستادهام
که تو لبخندت را
به باد دادی.
غم تو،
مانند یک فنجان قهوه تلخ است
که مینوشم،
و ماه
در ته آن موج میزند.
به سرخی آسمان
هنگام غروب،
آنگاه که خورشید
در سایهها محو میشود،
پشت کوهها پنهان میشود،
سوگند،
چه خوش است پژمردن
به پای تو!
«هیچ»
زیباست