يکشنبه ۹ دی
|
آخرین اشعار ناب علی میرزاخانی
|
دنیای واژه ها
ــــــــــــــــــــــ
از رفیق شفیقم " واژه ها " مینویسم
دوست با معرفت که همیشه شراب خستگیهایم بوده
شب و روز ، سفر و حضر ، شادی و غم برایش یکسان است جانثارانه ذکر لبیک بر لبانش جاری
با وجود چنین نعمت سرشار، دیگر چه نقصانی که زبان به شکوه بر آرم
که این سفر پر فراز و نشیب زندگی ، چنین همسفری میخواهد موثر ، که برایم است میسر
با حضورش انسِ خاصی دارم
قدمهایش انرژی زایدالوصف برای دل بیقرارم هدیه میآورد
درد هایم را روایت میکند و حرف هایم را گوش
انگار دو تا دوست قدیمیایم که بعد مدت ها همدیگر را به آغوش کشیده اند و هر چه نجوا میکنند تمامی ندارد
سینهام لبریز است از محبتش
چشمانش خمار است از دیدنم
گویی حکایتیست از دو یار موافق
دو یار همپذیر ، همنوا و اهل بینش و معرفت
آنسان که منجر به احتیاج و ابتلا گردیده
نه چون بلبل و گل ، و یا شمع و پروانه
که نماد عشق نافرجامِ تاریخ دلبستگیهاست.
اینسان است که میخواهم هم قدم " واژه ها " باشم
مست از عطر شکوفه های " جملات "
غرق در خمره های آتشین " کلمه ها "
سرشار از زندگی در عالم " الفاظ "
مبهوت نقش و نگار هندسهء " الفبا "
تا التیام پذیرد زخم های خشمگین که خون بی مهری میفشاند
جراحات پر شمار که دهان باز کرده اند تا فریاد استخوان به گوش فلک برسانند
چه دردآلود است نوای تنهایی
بانگ رسای که از سینهء تنگ بینوا بلند شده و آفاق بیکران را لبریز میکند
نقطهء تاریکِ که از قلب سوختهء غمگین میجهد و عالم را قیرگون میکند
تاریکی و ظلمت محض
حالت خفقانِ که جز صدای قلب مضطرب، چیزی شنیده نمیشود
انگار زمینهء فروپاشی هستی آدمی مساعد است
که در حقیقت با شکستن قلب آغاز میشود
زوال تدریجی که اولین نشانههایش در رخسار رفوزهء مکتب عشق قابل مشاهده است
آنهای که دستش از دامن خوشبختی رها شده و در سراشیبی سقوط پرسه میزنند
که متاسفانه زندگی من تابلوی دقیق و رسایست از این تصویر تاریک.
حال که وضعیت چنین است و از مدرسهء محبت جز تصویر رنگی بنا ، برایم میسر نیست
سزوار است که با دوست در دسترسم" واژه ها " خلوت کنم
مهمان نوازِ بیشیله پیلهء که پذیرایی اش همیشه به رویم گشوده است
با گیسوان افشانش خانهء خیالی بنا میکنم تا منزل محبوبِ رٶیایی ام باشد
آن فرخ نژاد که مٲوایش اندیشه است و پا در خاکدان دنیا نگذاشته
چشمانش پاکیزه از مناظر مکدر و مشوش زمینی
قلبش طعم زنگارهی کینه و حقد را نچشیده
افکارش آیینهیست بیگانه با ذرات غبار و آلودگی ها
سیما روی سرو قامت، که چون ورق گلهاست در آغوش غنچه
بلی ؛ از جادوگری مفاهیم ، کلمات و واژه ها سخن میکنم
عناصر سحر آمیز که شیرینی رویا را برایم ممکن میکند
اینسان است که ابر خیالاتم واژه میبارد
سرزمین اندیشه ام شاهد رویش کلمههاست
دنیای خیالاتی ام بافته شده از جمله بندی های رنگارنگ
تن پوشم قبای رقیق اطلسییست که ترکیب یافته از معانی
عمرم در کار واژه تراشی برای قامت محبوب گذشته
منتظر نوازدِ ام که الفاظ آنرا در دامن میپروراند
انگار سرمایه ام خلاصه میشود در دائرهی لغات و ادب
آنچنان که در سر دارم :
خاطرات " گذشته " در آغوش
نوسانات " آینده " در تقدیر
سرمایهء " حال " را زندگی کنم
زندگی مستانهء که فقط با " مصدر " عشق میسر است
احساس جاری و پویای که در " ضمیرِ " هر انسانی نهادینه شده
تا شکوفا کند باغستان ظرافت اندیشی را در سر زمین " سخن "
تا شاهد قد کشیدن درخت " بلاغت " باشیم در عصر قحطی هنر
چه دل انگیز است حضور در محضر غنچه های باریک اندیشی
چه دل پذیر است بوییدن شکوفه های بدیع و بیان در بهار " معانی "
آنسان که خستهی چون من عزم میکند
کاکل کلمات را شانه زند
سرمه بر چشمان الفاظ
سرخ آب بر سیمای سخن
پرده از چهرهی معانی بردارد
تا رمقی تازه کند، دلِ شکستهی که سالها اسیر غبار غریبی بوده
تا حضور یابد در مجلس طنازی کلمات
تا مستحق حضور باشد در محضر یار
تا راهِ دریابد بسوی خانهء دوست
که جز دستگیرهی واژه ها نشانِ نیست از آن بینشان
آری. این یاران باوفاست که شب شمع است و صبح باد صبا
در خزانِ طبیعت ، نقش پاییزم را بازی میکنند و در بهارِ فصول، نقشه آلاله ها را
این چنین است که عاشق واژه هایم. چون ، کبوترانیست که از کوی تو می آیند
احوال تو را در منقار دارند که از این دنیای سفله پرور این غنمیت گران ما را کافیست.
ع. محمدی
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.