مدتی پیش حالم چندان خوش نبود، به هرکسی که روی میآوردم نمیتوانست دردم را دوا کند تا اینکه نزد عالمی ادیب و خوش مشرف رفتم. او از من داستان زندگی ام را پرسید و من نیز با شوق و ذوق و نیز به طور تمام و کمال برایش تعریف کردم؛ او نیز با دقت هرچه تمام تر گوش فرا داد. محو صحبت کردن بودم که ناگهان دستم را گرفت و گفت : مشکلت را فهمیدم، تو تنها زندگی میکنی و یار و یاوری نداری، درسته؟ من که از گفتهٔ او متحیر شده بودم با تعجب گفتم : بله! چون این را شنید با لحنی زیبا و آهنگین گفت :
کین قصه زیبا گوهر از بهر چه خوانی
در شأن شما نیست که بی یار بمانی
آنکس بپنداشت که تنهایی به از دوست
در جهل مرکب همی ماند و سیه روست
هرکس چه برنا و کهنسال به شب و روز
نتْوان به سر برد مگر سخت شد و جان سوز
این خصلت دنیاست که آدم یار خواهد
ورنه چه تفاوت به حیّ و مرده آید
پس رو و بگردش به دیار یار و یاور
بشنو و ببین و یاوری خوب بیاور
چون یافتمش آن مشکل حال ناپسندم
گشتم شب و روز را پی یاور و همدم
رفتم به این سو وز پی اش آن سو و هر سو
تا یافتم آن مه چهرهٔ خوش چشم و ابرو
آن زیبا رخ گیسو بلند خوش نوا را
بس بود خلوصش ز نگاهش نیز پیدا
چندی نگذشت تا که شدیمش من و او ما
لحن سخن از عشق به ایشان است گویا
کم کم حال خوش شد در وجود من پدیدار
این بود برای من یکی از خصلت یار
نبودم دیگر آنکه بودمی در ابتدا من
بزد عشق در وجود این منِ دلخسته دامن
چه خوش گفتا ز سرّ عشق یار و یاور آن مرد
که در شأن کسی نیست که بی یار بماند
من نیز شدم غرق نگاه و سخن یار
با او شدیم محو دل و دلبر و دلدار
زان پس بفهمیدمش آن نکتهٔ پاپیچ
کز تنها شدن نیست پدیدار مرا هیچ
درودبی پایان
بر شما