"از اون روزا تا امروز،یه عمره که می گردم
دنبال اون کسی که تو اون روزا گم کردم!"
من خودم نیستم!
من خودم را در هفت سالگی ام جا گذاشته ام.
خودم را در باغستان های سیب موچش گم کرده ام-آن هنگام که دختر عموی ام سیب بزرگی از شاخه می چیند.
من در دره های کومایی،هنوز به دنبال روح می گردم؛
یادم می آید که دره ها وقت ِ ایوار(غروب) ،سرشار از روح می گشت !
از کودکی تا به حال،
به دنبال چیزی که آن هنگام گم کردم می گردم.
من دنبال خودم می گردم
من خودم نیستم
من،دیگری ام.
گاهگاهی به مرگ می اندیشم؛
به زن هم اندیشیده ام،
نه به عنوان ِ آتش.
زن،
نسیم را یادم می آوََرَد.
هرگز،هرگز به این خُنَکا
به عنوان ِ دهلیز ِ تاریک ِ شهوات ننگریستم،بلکه خنکای ِ باغ ِ بهشت !
صبح که می شود
و می روم حیاط،سیگاری دود کنم،
به کمی°خدا که در من ساکن است می اندیشم.
جیک جیک گنجشک ها را گوش می دهم-که یعنی خدا هست... .
اما من خودم نیستم !
دیگری هم نیستم.
بخشی از من در قزوین،
زیر گام های حقارت زهرا ه. جا مانده،
بخشی هم در پادگان عجب شیر،
آن هنگام که روانی ام می پنداشتند !
من در شب ِ ستارگان گم شده ام،
در شب ِ کومایی،
آن گاه که در کوه ها-ره گم کرده-
تا سپیده بر صخره ها خفتیم !
من در شب ِ قزوین،عجب شیر و آمل،
هنوز به دنبال کفش های کودکی ام سرگردان ام !
من،خودم نیستم !
دیگری هم نیستم.
شاید مسخ شده باشم در دیگری؛
شاید شب باشم،
شاید شب،من باشد !
از اون روزا تا امروز،یه عمره که می گردم
دنبال اون کسی که تو اون روزا گم کردم !
(برهنه در باران ِ دره ی ِ کومای)
فخرالدین ساعدموچشی
سلام و عرض ادب
چقدررر قشنگ نوشتید
هم عرفانی بود و هم فلسفهی وجود را تحلیلی ارزشمند.
سوررئالی طبیعت محور و ظریف اندیش نگاشتید.
شما نورید و از نورید.
سلامت و دلشاد باشید
در پناه نورآفرین الله