شنبه ۱ دی
داستان کوتاه کفاش
ارسال شده توسط سعید فلاحی در تاریخ : پنجشنبه ۲۸ تير ۱۴۰۳ ۰۳:۲۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۸ | نظرات : ۳
|
|
داستان کوتاه کفاش
كفشهاي چرم سیاه جلوي بساط كفاش جفت شد. نو بود و بدون درز و پارگی. مرد گفت:
- فقط واكس!
دست برد و از توی صندوقاش، فرچه و بورس را بیرون کشید.
چشم هايش كه به مارك كفش ها افتاد؛ لحظاتی خيره مانده بود... کفشِ بلّا!!!
مرد، خاکستر سيگارش را با نوک انگشتان کشیدهاش، تکاند و دوباره بر لب گذاشت.
كفاش آهي كشيد.
اگر كارخانه "کفشِ بلّا" با آن همه قدمت و عظمت ورشكست نمي شد چه ميشد؟! در همان حال که مشغول برق انداختن کفشها بود، فكر كرد اگر کارخانه ورشکست نمیشد و از کار اخراج نشده بود و الان همان سركارگر خط توليد كفشهاي مردانه باقي ميماند نه اینکه از زور بیکاری به كفاشی مشغول باشد و کفشهای این و آن را واکس بزند.
واكس كفش ها كه تمام شد نگاهي به مرد انداخت و گفت:
- دو تومن ميشه آقا!
#زانا_کوردستانی
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۴۹۲۴ در تاریخ پنجشنبه ۲۸ تير ۱۴۰۳ ۰۳:۲۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
سلام و درود بی پایان
داستان رئالی تلخ و غمگین نگاشتید باتصویرسازی خوب و عالی
الهی که از عطای یگانه خدا روزیِ همگان پربرکت باشد در سلامتی و سربلندی و شادی برقرار
و اینکه نمی دانستم کارخانه کفش بِلّا ورشکست شده خیلی ناراحت شدم ازین خبر تلخ 😔 امید وارم دوباره به لطف الهی سرپا و فعال گردد الهی آمین