سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 1 دی 1403
    21 جمادى الثانية 1446
      Saturday 21 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۱ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        قضاوت اشتباه(خاطره یک دهه شصتی)
        ارسال شده توسط

        زهرا مددی

        در تاریخ : چهارشنبه ۶ تير ۱۴۰۳ ۱۲:۴۴
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۸۶ | نظرات : ۴

        هجده سالم بود، روزهای اولی که وارد دانشگاه شده بودم، به دنبال پیدا کردن دوستی برای خود بودم، که در همان هفته های اول، در راهرو دانشگاه دختری را دیدم که از رو به رو می ‎آمد، با تعجب جذب چهره اش شدم، نه اشتباه نکنید! او بسیار شبیه خودم بود، طوریکه احساس کردم خودم را در آینه دیدم، با دو تفاوت، یکی عینکی که بر چشمش بود،و دیگر اینکه چهره ای شاداب تر و خنده رو تر از من داشت، اما باز احساس کردم، او خود من است....در همان هفته های اول وقتی وارد کلاسی شدم که او هم بود، به سمت نیمکتی رفتم که در آن تنها نشسته بود، سلام کردم و گفتم دوست جدید نمی خواهید؟ خنده ای کرد و از آن زمان باهم دوست شدیم....( هر چند بعدها فهمیدم تفاوت روحی بسیاری داریم، دوستی ما چهار پنج سالی بیشتر به طول نیانجامید، نه اینکه قهری رخ دهد نه...مسیرمان جدا بود، او هیجانی تر و معاشرتی تر از من بود و من درون گراتر و آرام تر...)...... بگذریم....آنقدر شباهت چهره بین ما زیاد بود، که یادم هست شاید ترم دوم بودیم که باز در کلاسی همکلاس شدیم و در کنار هم نشستیم...آن زمان دختر دیگری از همکلاس های ما با تعجب بسیار به ما خیره شده بود، و با صدای بلند پرسید واقعا شما دو نفر هستید؟!!!گویی تا به حال ما را جدا جدا دیده بود و فکر کرده بود یک نفر هستیم!(آن زمان بود که فهمیدم شباهت چهره مان را اشتباه تشخیص نداده بودم... هر دو متولد تهران بودیم، اما او از نژاد ترک های تبریز بود و من از نژاد ترک های زنجان...)...مدتی گذشت...ترم چهارم بودم، همیشه آرام و بی صدا در سر کلاس های درس تخصصی حاضر می شدم، خیلی جلو نمی نشستم، نیمکت های وسط و گوشه دیوار معمولا جایگاه نشستن من بود، همیشه در سر کلاس ها کمی خجالتی و مضطرب و کم حرف بودم، به استاد گوش می دادم و تند تند حرف های استاد را می نوشتم، طوریکه خیلی از بچه هایی که حوصله یادداشت نویسی نداشتند، از من جزوه می گرفتند....در سر کلاس یکی از درس های تخصصی، استاد جوانی داشتیم، که با بچه هایی که شیطنت داشتند کمی جواب به جواب می شد و سر به سر می گذاشت...اما من همیشه آرام بودم و با من کاری نداشت(من در این کلاس با دوست شبیه به خودم همکلاس نبودم)....آن زمان اوایل دهه هشتاد بود و من هنوز موبایل نداشتم.....و با تلفن های عمومی که داخل حیاط دانشگاه بود به خانه یا با پدرم تماس می گرفتم....روزی در سر همین کلاس... به یاد ندارم چه روز خاص یا مراسمی بود که یکی از دانشجوهای کلاس یک جعبه شیرینی آورده و در کلاس پخش کرده بود....اما من تمایلی به برداشتن و خوردن شیرینی در سر کلاس نداشتم...(همانطور که گفتم بسیار خجالتی بودم و از خوردن در جمع هراس داشتم...که مبادا نگاهی به من خیره شود یا.....کلا آن زمان علاقه ای به خوردن شیرینی هم نداشتم....)کلاس تمام شد و من به همراه دو همکلاسم که دو خانم چادری بودند به حیاط دانشگاه رفتیم....پدرم قرار بود به دنبالم بیاید، یکی از آنها موبایل خودش را به من داد که به پدرم زنگ بزنم و بپرسم کی می رسد، من با پدرم تماس گرفتم و او گفت به زودی می رسد... در همین هنگام دوستم متوجه شد که دکمه مانتو اش افتاده، هر سه خنده کنان به کلاس برگشتیم تا به دنبال دکمه کنده شده بگردیم، کمی روی زمین و زیر نیمکت ها را گشتیم...(یکی از آن دو اشاره کرد که جعبه شیرینی هنوز در کلاس است....) من دیرم شده بود و پدرم به دنبالم آمده بود ، عذر خواهی کردم و خداحافظی.... از کلاس که بیرون می آمدم استادم را دیدم که به سمت کلاس می آمد....خسته نباشیدی گفتم و رفتم...آن ترم من جزوه دستنویس این درس را در دانشگاه گم کردم....اما با خواندن جزوه پرینت شده درس که استاد در اختیار همه قرار داده بود.... تنها نمره بیست کلاس شدم......دو سال بعد دوباره با همان استاد درس دیگری را داشتم و اینبار با آن دوست شبیه به خودم همکلاس و هم نیمکتی شده بودیم...در همان هفته های اول روزی استاد هم به ما خیره شده بود و به طور نگهانی شروع کرد به تعریف کردن از ما دو تا (گویی او هم متوجه شباهت ما شده بود....تعریف از درس خوان بودن و مؤدب بودن و ....) اما یکدفعه جمله عجیب و به ظاهر بدی گفت...به من اشاره ای کرد و گفت هر وقت خانم ... را می بینم یاد مجلس شیرینی خوران می افتم...من که بسیار خجالتی بودم با تعجب و اضطراب به دوستم نگاهی کردم(آن زمان اصلا یاد آن خاطره گم شدن دکمه لباس و جعبه شیرینی نبودم)، دوستم با خنده و نگاهش به من فهماند که اهمیتی نده، استاد مرد است دیگر...من سرم را پایین انداختم (با خود گفتم: آیا استاد خل شده است؟! این چه حرف زشتی است که به من می زند، آیا مرا شبیه شیرینی می بیند؟ کدام مجلس را می گوید!الان دیگران چه فکری در مورد من می کنند؟!مجلس شیرینی خوران؟؟؟!!!!!!) تمام دانشجوهای پسر سر کلاس شروع به خندیدن کردند و خنده ها و پچ پچ کردنهایشان ادامه داشت... تا اینکه استاد مثلا سعی کرد جمله اش را تصحیح کند و صحبتش را اینطور ادامه داد که ترمی که من دانشجویش بودم در سر کلاس شیرینی پخش شده است..... اما باز همه به خندیدنشان ادامه دادند...و من واقعا استاد را دیوانه دانستم...آن زمان نمی توانستم ارتباط بین خودم و شیرینی را پیدا کنم؟؟؟؟؟  هیچ جوابی ندادم و حتی هیچ عکس العملی نشان ندادم فقط با خودم فکر کردم چرا از آن چهل نفری که سر کلاس بودیم فقط من استاد را یاد مجلس شیرینی خوران می اندازم؟!(نمی دانم ؛ ...‌ولی شاید انسان های مظلوم و بی سر و صدا گاهی در شلوغی ها بیشتر به چشم می آیند و در یاد می مانند)... بگذریم...‌...این ترم استاد برای درس یک تحقیق5 نمره ای تعیین کرد و 15 نمره هم به امتحان پایان ترم اختصاص داد....من تحقیق را انجام دادم و با حوصله و مرتب بصورت دستنویس و خوش خط آن تحقیق را به استاد تحویل دادم....در امتحان پایان ترم هم موفق بودم.... اما چند روز بعد از امتحان که با سایر بچه ها رفته بودیم تا نمره را بپرسیم....استاد گفت بعضی ها تحقیقشان بسیار خوش خط و تمیز است و برگه امتحانی شان بسیار بد خط... و نتیجه گرفت که پس تحقیقشان را خودشان انجام نداده اند...من که همیشه در تندنویسی و برگه های امتحانی بد خط بودم... اما خوانا می نوشتم...حدس زدم شاید مرا بگوید و قضاوت اشتباه کرده باشد....اما باز هم چیزی نگفتم (چون همانطور که گفتم در آن سن بسیار کم حرف و خجالتی بودم).....وقتی نمرات امتحان اعلام شد...دوست شبیه من 20 شده بود و من 15 شده بودم...اما هیچ گاه تمایلی به اعتراض دادن نداشتم چون می دانستم همه چیز در محضر پروردگار محفوظ است....آن زمان چند قطره اشک ریختم و  یاد جعبه شیرینی  افتادم و گفتم شاید استاد فکر کرده من به کلاس برگشتم که شیرینی ها را بخورم (در حالیکه من فقط به دنبال پیدا کردن دکمه مانتو دوستی رفته بودم که با موبایلش به پدرم زنگ زده بودم)... شاید آن دو دوست چادری شیرینی ها را بعد از رفتن من خوردند و استاد هم برگشته به سمت شیرینی ها و جعبه را خالی دیده و ناراحت شده.....!(و فکرهای خنده دار کودکانه ی دیگر به ذهنم می آمد....) باز با خود گفتم چه طور ممکن است یک انسان تشخیص ندهد که دستخط تند سر امتحان با دست خط سر حوصله و در آرامش یکسان نمی شود.....آن زمان شاید چند قطره اشک در تنهایی ریختم و تصمیم گرفتم اگر در آینده در جایگاه استادی بودم...هیچ گاه هیچ چیز و هیچ کس را قضاوت نکنم...ما همه انسان هستیم نه خدا.....اگر همه، این را می فهمیدند دنیا گلستان می شد......

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۴۸۶۰ در تاریخ چهارشنبه ۶ تير ۱۴۰۳ ۱۲:۴۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        شاهزاده خانوم
        چهارشنبه ۶ تير ۱۴۰۳ ۱۵:۲۵
        شاید دوست خوب منم خودش در مقام قضاوت در اومده و منظور استادش در مورد شیرینی اون روز خاص نبوده یا در مورد دست‌خط، مخاطبش شما!... خندانک
        بهرحال باید گذاشت و گذشت... خندانک خندانک
        سی‌پاس برای به اشتراک گذاشتن خاطره‌ی زیباتون... خندانک خندانک
        درود بر دوست خوبم خندانک
        روز پر خیر و برکتی داشته باشید خندانک
        زهرا مددی
        چهارشنبه ۶ تير ۱۴۰۳ ۱۶:۲۷
        سلام و درود بر نازنین بانوی شعر ناب...سلامت و شاد باشید، با این دیدگاه که کلا باید به درستی تمام داستان ها و رمان هایی که خواندید شک کنید....البته زندگی در این دنیا فرق چندانی با خواب ندارد و می توان هر چیزی را در رویا دید و فرض کرد...این فقط یک خاطره کودکانه بود و خواستم حافظه و نویسندگی ام را امتحان کنم (با موضوع قضاوت اشتباه و پیامد آن)!هرچند با شاعری بیشتر حال می کنم خندانک خندانک نه خوب ...در آن جمع محدوی که رفته بودیم نمره بپرسیم، اکثریت تحقیق را تایپ شده داده بودند... و همه چیز را که نمی شود در داستان دقیق توضیح داد... نگران نباشید من قضاوت نکرده بودم
        فهیمه روشن ضمیر
        شنبه ۹ تير ۱۴۰۳ ۰۱:۱۲
        خاطرات زمان تحصیل هر چه باشند جزو بهترین زمان زندگی ما هستند.تمام دغدغه ما نمره بود وگذراندن ترم های رشته انتخابی وتحمل اخلاق بعضی اساتید.اما زندگی ثابت کرد که چالش های پیش رو صبر ایوب میخواست وهمت ابراهیم و عصای موسی.ما دیگر در صدد گذراندن موقعیت های انتخابی نیستیم.ما همواره در حال جنگ با شرایط ناخواسته ایم واین معنی کامل رنج است تا که روزهای کم دغدغه دوران تحصیل آرزوی امروزمان شده.
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1