هورا تازه وارد چهارده سالگی شده بود اما اندامش بیشتر از سنش نشانش میداد ؛ یک زیبایی محسور کننده داشت که شبیه ش را فقط میشد در تابلوهای مینیاتوری به تاریخ پیوسته پیدا کرد
چشمانی به رنگ دریا و موهای خرمایی رنگ و پوست شفافش هر بیننده ای را به حیرت فرو می برد که در آن روستای دور افتاده زیر تیغ آفتاب چطور میشد پوستی به این شفافی داشت
هورا پنهانی دل به یکی از پسرهای روستا سپرده بود و پسر بی خبر بود از این علاقه ؛ هر چند اگر هم به او کسی میگفت که هورا به او دل بسته او را قطعا دیوانه می خواند
برادر هورا یکسال قبل در یکی از درگیری های طایفه ای جوانی از روستای مجاور را کشته بود و این یکسال این دو روستا رنگ آرامش به خود ندیده بودند
و چند روز قبل خبر داده بودند که حکم اعدامش آمده و کدخدا هر چقدر تلاش میکرد برای صلح و رضایت موفق نمیشد
چند روز مانده به اجرای حکم اعدام خانواده هورا به همراه کدخدا و چند ریش سفید هر کدام قرآنی به دست عازم روستای مجاور شدند
در داخل خانه ای کاه گلی چندین و چند ریش سفید نشسته بودند که عیوض پدر مقتول بالاخره لب از لب باز کرد و شرط رضایت را ازدواج هورای چهارده ساله با پسر چهل ساله اش به نام قدرت گذاشت
پدر هورا که به شدت به دخترش عشق می ورزید در مهلکه وحشتناکی گیر کرده بود
در سمتی جان پسر و در سمتی زندگی دخترش قرار داشت
سکوت عمیقی جمع را فرا گرفته بود که پدر هورا در حالیکه قطره اشکی از چشمانش جاری شده بود با صدایی لرزان که حتی سایه ای از صلابت کلام همیشگی او را نداشت ؛ موافقت خود را اعلام کرد
به هورا خبر را که دادن چنان شوکی به او وارد شد که چون لال مادر زاد بهت زده فقط نگاه می کرد
ساعت 11 شب است و هورا به آرامی خود را به انبار می رساند ؛ یک پیت نفت را برداشته و به سمت حمامی که در گوشه ای از حیاط خانه است می رود
وارد حمام شده و در حالیکه همچنان در شوک است تمام نفت داخل پیت را روی سر و صورتش میریزد
کبریت را از جیبش بیرون آورده اما چون خیس شده هر چه چوب کبریت را روی کبریت میکشد آتشی از آن بلند نمی شود چند چوب کبریت را امتحان کرده و وقتی هیچکدام روشن نمی شوند روی زمین ولو شده و دیگر اشک امانش نمی دهد چنان با سوز دل گریه می کند که دل سنگ هم برای او آب می شود
صبح شده یک نوجوان با شادمانی فریاد می زند و به سمت خانه هورا می آید
قدرت مرده ؛ قدرت مرده
قدرت که این اوخر قمارهای سنگینی میکرد نتوانسته بود تاوان آخرین باختش که مبلغ سنگینی بود را پرداخت کند و چند جوان دیشب به او حمله کرده بودند و در تاریکیه شب چند چاقو به او زده و او را کشته بودند
هورا که در همان حالت دیشب در حمام از حال رفته بود به آرامی چشمانش را باز می کند
نویسنده : علیرضا دربندی