یکی بود یکی نبود- غیر از خدا هیچ کس نبود، یک کندو بود با یک عالمه زنبور و یک ملکه که همه کندو را زیر نظر داشت. زنبور های این کندو از وقتی به دنیا آمده بودن به غیر از کار کردن و تلاش چیزی توی خاطرشون نبود. هر زنبوری یک وظیفه ای داشت، یکی گرده می آورد، دیگری از بچه زنبورها مواظبت می کرد و آن یکی هوای ملکه را داشت. یک عده هم سرباز بودند و کارشون جلوی در کندو این بود که زنبورهایی را که داخل کندو می شدن چک کنن و اگر زنبوری گرده عوضی داشت، فی الجمله سر به نیستش کنن. باری دردسرتون ندم، همونطور که گفتم همه زنبورها از خیلی قبل و حتی قبل تر از اون می دونستن که چکار باید بکنن و چکار دارن می کنن. وقتی همه این کارها رو سرجمع می کردی نتیجه اش می شد عسل که ملکه کندو شنیده بود« شفای هر مرضی و دوای هر دردیه». همه کندو ها اینجوری کار می کردن و کاری به کار هم نداشتن.
همه این ها چیزهایی بودن که ما باهاشون مشکلی نداریم، اما مشکل از وقتی شروع شد که یه زنبور جوون یه مرتبه دچار شکستگی پا شد و مجبور شد چند وقتی گوشه کندو بستری بشه. این چند وقت برای اون زنبور به قدر کافی فرصت شد که بشینه درباره کندو و چیزهای دیگه خوب فکر کنه و از اونجا که روحیه ای کنجکاو داشت به همه چیز شک کرد- اول به کندو- بعد به زنبورا، بعدش به ملکه و سپس به عسل. پیش خودش گفت: من دارم فکر می کنم، پس هستم. سپس گفت: چه کسی گفته که ملکه خوبه؟ بعدش جلوتر رفت و گفت اصلا کندو یعنی چه؟ برای چی اینهمه زنبور دور هم جمع شدن؟ اصلا زنبور یعنی چه؟چرا به این چیزی که داره پرواز می کنه می گن زنبور؟ خلاصه بعد از یه مدتی به این نتیجه رسید که هرچی فکر می کنم ممکنه بغلی فکر نکنه و هر چی اون فکر می کند ممکنه من فکر نکنم و سپس دست آخر به یک کشف مهم دست یافت: همه چیز در حال دگرگونی است حتی فهم من از کندو و عسل و خوبی و بدی.
بعد از اینکه به این کشف مهم رسید، اون رو با چندتا از دوستاش در میون گذاشت. البته نه مستقیما، بلکه اول اونها رو هم به شک انداخت و بعد شک توی شک و سپس شک در شک در شک و آخرش هم همون شد که گفتم.
مدت کوتاهی بعد حداقل یک دو جین زنبور با پای شکسته گوشه کندو نشسته بودن و فکر می کردن. خوب که فکر کردن با هم به توافق رسیدن که چه کسی گفته باید ما حتما یک نوع گرده از بیرون بیاریم؟ کجا نوشتن که حتما زنبور باید عسل درست کنه؟ کی گفته که ما باید یک ملکه داشته باشیم؟ چرا ده تا ملکه نداریم؟ اصلا چرا همگیمون ملکه نیستیم؟ بعد احساس ملکه بودن بهشون دست داد و شروع کردن به برنامه ریزی برای کندو و یه عده از زنبورها هم که حوصله شان سررفته بود حرفشون رو تایید کردن و کار بالا گرفت، اطلاعیه هایی به دیوار کندو زده شدن که زنبورای سرباز جلوی کندو جلوی ورود جریان آزاد گرده رو به داخل کندو می گیرند، مخالف دگرگونی عسلی فکر ها هستن و باید ما عسلهای نو درست کنیم و گرده های جدید رو امتحان کنیم و همه رو باهم قاطی کنیم و هرچی گرده بیشتر باشه عسل پیچیده تر و نوتری داریم و اصلا باید عسلهای نو ساخت و این همه بجز از طریق آوردن گرده های نو به داخل کندو ممکن نیست بعد زنبورهای سرباز رو که جلوی چند تا از گرده های نو را گرفته بودن، خشن، متحجر، متعصب و مرتجع نامیدند، سپس اعلام کردند که اونا تروریستن و به جز خشونت فرهنگ دیگه ای ندارند و دست آخر هم با یک حمله دسته جمعی حساب همه آنها را رسیدند و با بیرون ریختن آنها و ملکه اعلام حکومت دموکراسی کردند و جریان گرده آزاد شد.
وقتی گرده های نو توی کندو اومدن، کارها یک کمی قاطی پاطی شد. اما طبق اصل متغیر بودن نگرش گرده ای بر عسلها، به زودی عسل جدیدی به دست آمد که خصوصیات عسل قبلی رو نداشت، نه مزه اش، نه بو و نه خاصیتش، هیچکدام عسلی نبودن، اسمش هم باید عوض می شد. این شد که اسمش رو عوض کردن و گذاشتن« اَسَل».
از زنبورهای آزادی خواه معتقد به آزادی گرده و صلح و حقوق زنبوری عده ای به عنوان ملکه های جدید کندو بودند که صد البته زورشون یا فکرشون بیشتر بود. این عده بر اساس نگرش متغیر به این نتیجه رسیدن که باید آزادی رو به کندو های دیگر هم تعمیم داد. باری مدتی بعد همه کندوها ی محل آزاد بودند و ملکه ای وجود خارجی نداشت. فقط عیب کار این بود که دیگه کسی به سهم خودش راضی نبود و اونی که زرنگ تر بود سر اونکه کم هوشتر بود کلاه می گذاشت و هر چی عسل بود برای خودش می خواست. یواش یواش شیر تو شیر شد و چند تا زنبور زرنگ همه زنبورا رو تا حد گرسنگی از مرگ جلو بردن بعد زنبورای گرسنه حمله کردن و زنبورای زرنگ رو بیرون ریختن و به این توافق رسیدن که قانون باید داشت. دوباره زنبواری زرنگتر قانون گذار شدن و شروع به وضع قانون کردند. قانون وضع کردن خوب بود، اما بالاخره نمی شد قانون گذار با مجری اون یکی باشه. دوباره همون آش و همون کاسه شد، منتها با قانون و البته این دفعه زرنگها فهمیده بودن که هیچ وقت نباید زنبورای دیگه رو تا حد مرگ گرسنگی بدن و یاد گرفتن چه طوری اونا رو با سرگرمی های مفید! مشغول کنن تا دیگه توان جمع شدن نداشته باشن و اوضاع از این قرار شد که دیگه کسی حالیش نبود عسلی هم یه روزی در کار بوده، هرکسی باید خودش کار می کرد و می خورد و حقوق و مالیات دولت رو هم می داد که حالا قانونگذار قدرتمند بود. همون زنبورای سرباز رو که یه روزی مرتجع بودن حالا مسئول لشکر کردن تا مخالفا رو سرکوب کنن و در عین حال حقوق زنبوری هم رعایت بشه. همه اینها یک سری اتفاق بودند. بود ونبودش برای ما مهم نیست فقط این قدر بود که دیگه عسلی در کار نبود که شفاء هر مرضی باشد و دوای هر دردی، بلکه هرکسی از «اَسَل»صادراتی می خورد خود به خود می مرد یا به دنبال دموکراسی می دوید و آزادی را طلب می کرد و دیگر خودتان سازمان ملل زنبوری و دیگر نهاد ها را پس از این ببندید. و معلوم میشه که دست آخر چی میشد.
اما از شما چه پنهان یکی از ملکه های جوون که از کندویش بیرون افتاده بود با چند تا از اون زنبورایی که دهنشون هنوز بوی عسل می داد در گوشه ای کندویی ساخته بودن که دور از چشم سازمان ملل زنبوری با تعدادی سرباز که از وقتی اومده بودن می دونستن باید عسل درست کنن و خاطره شفای مرضها و دوای دردها رو داشتن به کار ساختن عسل ادامه می دادن .این زنبورا با اون کندوی کوچکشون مطمئن بودند که بالاخره یه روزی همه زنبورا می فهمن که آزادی برای یه زنبور یعنی عسل رو درست عمل آوردن و به فکر شفای مرضها بودن و دوای دردها را ساختن. اونا مطمئن بودن که خدا به زنبور وحی کرده که چطور باید کار کنه و چه کار نباید بکنه....
طبق آخرین خبرهای رسیده مدتیه که بوی خوش عسل دوباره توی هوای محله دموکراتیک زنبورا پخش شده و چند وقتیه که داره شدیدا ذهن آزادی زده ی زنبورها رو با یاد آوری واقعیتهای عسلی قلقلک می ده.
تا ببینیم چی می شه...