سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 24 دی 1403
    14 رجب 1446
      Monday 13 Jan 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        كسي كه واعظي دروني نداشته باشد ، موعظه هاي مردم سودي به او نمي رساند. امام محمد باقر(ع)

        دوشنبه ۲۴ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        مادینه ی مقدس
        ارسال شده توسط

        نیما ولی زاده

        در تاریخ : ۲ ساعت پیش
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸ | نظرات : ۰

        زروان در تکرار مانترا نام خویش ، به مراقبه نشست
        او ، خود را پرستید و از نیایش نامش ، زمان متولد شد
        آینه ای که چهره ی او را در خود بازتاب میداد
        او ، به آینه نگاه کرد و از تماشای تصویر خویش ، سرمست شد
        واقعیت ، تلالو تصویر زروان بود که در آینه ی زمان ، بازتاب میکرد
        زروان ، مجذوب تماشای تصویر خویش شد
        به آینه نزدیک شد و بر لبان تصویر خویش ، بوسه زد
        از لمس لبان او ، روح ابدیت در کالبد زمان دمیده شد و نور اهورامزدا ، درخشیدن گرفت
        اهورامزدا، بر قلمرو زمان تابید و جلوه ها شکل گرفتند
        زروان از تماشای نیمه ی نورانی خویش ، سرمست گشت و بر تخت پادشاهی خود ، نشست
        اما تاریکی درونش ، به نجوا پرداخت
        زمزمه ها در گوش زروان ، پیچیدند و به آوایی که به وضوح شنیده میشد ، تبدیل گشتند
        آینه را بشکن
        زروان از تماشای تصویر اهورامزدا ، سرمست بود
        اما
        آوایی دیگر
        آینه را بشکن
        نه
        اما
        دستانش یارای مقاومت نداشت
        او ، به خلسه ی آوایی تاریک ، گرفتار شده بود
        آینه را بشکن
        زروان ، تاج خویش را از سر برداشت و آن را به سمت آینه ، پرتاب کرد
        تکه های شکسته آینه در قلبش فرو رفتند و قلب او ، از تپش ایستاد
        آخرین تپش قلب او ، اهریمن بود
        اهریمن ، بر تخت زروان نشست و تاج او را بر سر نهاد
        او ، بر سرزمینی از تکه های شکسته ی آینه ی زمان ، فرمانروایی میکرد
        ناگهان ، نوری درخشید و تصویر رقص گیسویی ، در یکی از آینه ها افتاد
        اهریمن ، عاشق آن تصویر گشت
        او ، در سرزمین آینه ها ، به دنبال آن تصویر میگشت
        نوری دیگر درخشید و تصویر چشمانی ، در یکی از آینه ها افتاد
        اهریمن ، آینه ها را کنار یکدیگر گرد آورد
        او ، تکه های شکسته آینه را کنار یکدیگر قرار داد و با تاریکی درونش ، آینه ای دیگر ساخت
        او ، آینه را ، رو به روی سریر سلطنتش قرار داد و به تماشای دنیای اهورامزدا ، نشست
        اما ، او به دنبال گمشده ی خویش میگشت
        چشمانی که او را مسحور خویش کرده بودند
        اهریمن ، سالها به آینه نگاه کرد
        او ، از آینه چشم برنداشت
        اهورامزدا ، دنیای خویش را می آفرید و اهریمن ، در عشق گمگشته ی خویش ، میسوخت
        ناگهان ، نوری درخشید
        تلالو رقصانش ، آینه را از دیدار خویش ، مست کرد
        ابدیت ، از تماشایش معنا گرفت و حسرت لمس این نور ، بر دل اهریمن نشست
        تصویر آناهیتا ، در آینه ی زمان افتاد
        همان چشمانی بود که اهریمن ، سالها در انتظار تماشای آنها نشسته بود
        اهریمن ، تاج خویش را از سر برداشت و به سمت آینه پرتاب کرد
        مانترای نام خویش را بر زبان آورد و به نیایش خود پرداخت
        تاج ، به آینه برخورد کرد و تکه ای از آن را شکست
        اهریمن ، تاریکی را بر قامت خود پوشید و برای دیدار آناهیتا ، به سرزمین اهورامزدا رفت
        اهورامزدا ، بر اهریمن تاخت
        او ، تاجی از نور بر سرگذاشته بود و لباسی از معنا ، بر تن داشت
        نام خویش را بر زبان آورد
        معنا بر بی معنایی تاخت و نور اهورامزدا ، تاریکی اهریمن را به آتش کشید
        اهریمن ، به سمت بی معنایی گریخت
        از تکه ی شکسته ی آینه گذشت و بر سریر سرزمین تاریکی ، آرام گرفت
        یک درخشش
        ترانه ای از سرزمینی ناآشنا
        یک لحظه توقف زمان و لمس بی زمانی
        معبدی فراموش شده در ویرانه های باورم
        ایمان به آنچه که فراتر از واژه هاست و در قلبمان ، آرام نمیگیرد
        آرام حسرت های من
        حسرتی از گم شدن نوازش گیسویی در خاطره ای فراموش شده
        تصویر آناهیتا در آینه درخشید و چشمان اهریمن ، لحظه ی دیدارش را لمس کرد
        نخستین بار، این واژه بر لبان اهریمن جاری گشت
        دوستت دارم
        این واژه در تار و پود زمان پیچید و بوسه ای از بی زمانی ، بر لبهای زمان زد
        سپنتا آرمیتی ، متولد شد
        او ، تبدیل به یک آوا گشت
        با سِحر دامانش ، به سرزمین اهورامزدا پای گذاشت و آغوش هستی بخش خود را ، به آن هدیه کرد
        در تالار قصر آناهیتا ، طنین انداز شد و بر دامان او ، بوسه زد
        آناهیتا ، از تاریکی آوای اهریمن ترسید و از این ترس ، سپندارمزد گریست
        نجوای گریه اش ، در سرزمین اهریمن ، طنین انداز شد و  قلب اهریمن را شکست
        تکه های قلبش ، بر تن آینه ی زمان نشست و جلوه های اهورامزدا را به خلسه ی فراموشی برد
        اهریمن ، به دنبال تکه های گمشده ی قلبش ، به سرزمین اهورامزدا رفت و با او به نبرد پرداخت
        دیگر ، توانی برایش نمانده بود
        زخمی و خون آلود از زخمه های معنا بر پیکر بی معنایش ، خود را به درب قصر آناهیتا رساند
        درب گشوده شد و با خون خود ، بر دامان آناهیتا بوسه زد
        تاریکی و روشنایی ، با یکدیگر تلفیق شدند
        و جهان را در خلسه ی بی معنایی ، فرو بردند
        رزیتا داستان خویش را به پایان رساند . به کوه اوشیدا رسیدیم . خورشید تازه طلوع کرده بود و انوار درخشان خویش را  بر تن جهان خواب آلوده ، میپوشاند . رزیتا با هیجانی کودکانه به سمت کوه اشاره کرد . نگاش کن . اونجا  رو میگم . با شیطنتی کودکانه ، سر مرا به سمت کوه برگرداند . چقدر زیباست . اوشیدا . میدونی به چه معناست ؟
         با آنکه جواب سوال را میدانستم ، با حرکت سر جواب منفی دادم . میخواستم تا پاسخ این سوال را از لبان رزیتا بشنوم . رزیتا لبخندی زد و نگاه معصومانه ی خویش را بر کوه افکند و گفت : ابدی . مثل واژه ی همیشه . چه واژه ی عجیبی . انگار تمام لحظه های زمان ، در حصار این واژه اسیر هستن . یادمه که یک بار از این واژه استفاده کردم . چشمانش پر از اشک شد . من نیز به یاد دختری افتادم که با سری تراشیده ، از پنجره ی بیمارستان برایم دست تکان میداد . تمام روز را به امید دیدن این صحنه ، سپری میکردم . نامش فرشته بود . شاید فرشته ی دنیای من ، در دامان آناهیتا آرام گرفته است . رزیتا به من نگاه کرد و گفت : زیباترین دوستت دارمی که شنیدی ، کی بود ؟
        به چشمانش خیره شدم . این صحنه در چشمان او پنهان شده بود . بیماری ، تن فرشته ی مرا رنجور کرده بود و بانوی معنا بخش زندگی من ، از پنجره به بیرون نگاه میکرد . اما ، واقعیت  فرسنگ ها با او فاصله داشت . او ، تصویر مرگ را در جهان رو به رو میدید و گل رز وسوسه ی مرگ را ، بوئیده بود . به سمت من برگشت و با چهره ای که از عصبانیت قرمز شده بود ، فریاد زد : مگه بهت نگفته بودم که دیگه تو اتاقم پیدات نشه . از اتاق من ، گمشو بیرون . دیگه دوستت ندارم . فهمیدی ؟ دیگه دوستت ندارم
        این زیباترین دوستت دارمی بود که تو عمرم شنیدم . معنای همیشه میداد
        موبدی از فرقه ی زروانیه ، به سمت کوه میرفت . به دنبالش رفتم و به همراه او ، از کوه بالا رفتم . رزیتا نیز به دنبال من آمد . در سکوت از کوه بالا میرفتیم . بر روی دیواره های کوه ، نقش های بسیاری از سواستیکا را حکاکی کرده بودند . گردونه ی خورشید که هر روز  بر فراز آسمان به پرواز می آید و با انوار معنا بخش خویش ، به جلوه ها فرصتی برای تماشای معنا میبخشد . آب ، باد ، آتش و خاک در یکدیگر آمیختند و گردونه ی میترا را شکل دادند . میترا ، انوار معنا بخش خویش را بر جهان تاباند و ناخودآگاه های محدود در حصار زمان را در نور ناخودآگاه بیکران ، تعمید کرد . اکنون در محاصره ی بیشمار گردونه ی میترا بودم . از تلالو معنا بخش آنها ، تمام معناها را نگریستم و بازگشت به بی معنایی را برگزیدم . هر چقدر که از کوه بالا میرفتیم ، به ناخودآگاه بیکران ، نزدیک تر میشدم و رزیتا زیباتر میگشت . به بالای کوه رسیدم . رزیتا مرا در آغوش گرفت و من تبدیل به ناخودآگاه بیکران گشتم . من ، زروان بودم . در نیایش نام خویش رقصیدم و بر ضرب آهنگ زمان ، از وجود خویش دمیدم . من ، در رودخانه ی زمان جاری گشتم و تاریکی و روشنایی وجود خویش را دیدم . تاریکی و روشنایی ، مرا در خلسه ی خویش فرو بردند . هر کدام بخشی از وجود مرا تصاحب کردند و بر تن جاری من ، به لحظه ها رنگ معنا بخشیدند .لحظه ها ، کارزار بی پایان تاریکی و روشنایی بودند . از این جنگ بی پایان ، واقعیت ، شکل گرفت و  به نفرین تکرار در این جنگ لحظه ها ، گرفتار شدم . کلاه شنل خویش را بر سر کشیدم و با داغ این نفرین بر قلبم ، به واقعیت پای نهادم . من ، تبدیل به واقعیت های بیشمار گشتم . نیمی از من بر لبان تاریکی بوسه زده بود و نیمی دیگر ، رنگی از خدایان داشت . من ، در لحظه ها جنگیدم . من ، تاریکی و روشنایی را در لحظه ها پدیدار کردم . گاهی ردای تاریکی ، بر تن پوشیدم و گاهی بر سریر نور نشستم . در معبد تاریکی ، مرگ را نیایش کردم و آتش نور را بر قلب خویش ، شعله ور کردم . عشق و نفرت . هر دو را لمس کردم . تاریکی ، تفسیر دیگری از روشنایی بود . هر دو با یک معنا ، چهره ی خویش را زینت میدادند و لحظه ها را بر موی خود میبافتند . از لمس لحظه و گیسوان تاریکی و روشنایی ، واژه ها شکل گرفتند . واژه ها به دنبال معنا میگشتند و من ، به آنها معنا بخشیدم . من ، در حصار واژه ها گرفتار شدم . واژه ها معنا را ربودند و نگاره ای از آن را به من هدیه دادند . معنا ، در دوردست ها گم شد و من ، در سرزمین واژه ها مسکن گزیدم . باران معنا بر این سرزمین نمیبارید . ردای تاریکی رنگ باخته بود و  سریر نور ، رنگ خاموشی گرفت . سوسوی آتش واژه ، خانه ی تنهایی مرا روشن کرد . من ، در این خانه ، رزیتای خویش را یافتم . بر روی فرشی از واژه نشسته بود و به من لبخند میزد . من ، به همراه او ، دار فرشی از  عشق ساختم و با تار و پود واژه ها ، فرش دیگری از جهان بافتم
        رزیتا از من جدا شد و از کوه پایین رفت . هامون اغواگر ، در پای کوه آرامیده بود و لبانش هوس بارانی دیگر داشت . صدای غرش رعد و بارانی که موهایم را نوازش کرد ، مرا به خود آورد . صدایش کردم . اما ، پاسخی نداد و همچنان از کوه پایین میرفت . بر روی زمین نشستم و او را نگاه کردم . او ، باید به تنهایی ، مسیر خویش را ادامه میداد.
        من ، رزیتا هستم . از کوه پایین رفتم و به دریاچه ی هامون رسیدم . باران میبارید و هامون ، عطش خود از هوس بارانی دیگر را سیراب میکرد . لباسهایم را از تن درآوردم و به آغوش هامون ، پای گذاشتم . پاهایم با تن دریاچه آشنا بود . انگار ، مدت ها پیش از همبستری باران و هامون ، پای به جهان گذاشته بودم . هنوز باران میبارید . ناگهان ، نوری از تنم درخشید و تلالو آن بر تن هامون ، بوسه زد . هامون با من سخن گفت : مدت هاست که منتظر تو بودم . به تصویر خود نگاه کن . امانت دار خوبی هستم . آخرین بار در بی زمانی بود که خود را به تماشا  نشستی و در آغوش نیما ، آرام گرفتی . او ، با تو مهربان بود . موهایت را نوازش میکرد . برایش شعر میخواندی و شعرهای تو ، دیوارهای زندگیش را ساختند . مدت ها به دنبال تو میگشت . تو را در چهره های مختلف جستجو میکرد . به دنبال لبخندی میگشت که در بی زمانی دیده بود و موهایی که هنوز حسرت نوازش آنها را بر دستانش احساس میکرد . هرم تنت را چون رازی ناشناخته ، در آغوش پنهان کرده بود و ضرب آهنگ وجودش را با تپش های قلب تو ، هماهنگ میکرد . تو ، آبستن سوشیانت او خواهی شد . موعودی که او را تبدیل به یک ناخودآگاه بیکران خواهد کرد . موعودی که از همبستری تو و منی که تو را یافته است ، متولد خواهد شد . باکره ای ،مادر خواهد شد و خود را به دنیا خواهد آورد . تمام تنم آتش گرفت . باران بی وقفه میبارید . در آب غوطه خوردم و هامون مرا در آغوش کشید . زمان متوقف شد و جلوه ها رنگ باختند . تنها من و هامون باقی ماندیم . هامون ، تبدیل به آینه ای شد که خود را در آن مشاهده میکردم . من ، ردای بلندی از نور پوشیدم . خون غزل ها را بر لب زدم و شب را چون سرمه ای بر چشم کشیدم . تاجی هشت گوشه بر سر نهادم و رنگ آسمان را به چشمهایم بخشیدم . من ، اردویسور آناهیتا بودم . نام خویش را بر زبان آوردم . زمان به تکاپو افتاد و جلوه ها بر دامانم بوسه زدند . من ، آبستن سوشیانت دیگری بودم . درد زایمان وجودم را فرا گرفت . به سمت اوشیدا رفتم . غاری مقدس در آن پنهان شده بود . به داخل غار پای گذاشتم . از حرمت قدم های من ، زمین از گل های رز بسیار پوشیده شد . اینجا همان غاری بود که در آخرین روز زندگی زمینی ، میترا ، در ضیافت شام آخر خویش بر ارابه ی خورشید سوار شد و به آسمان عروج کرد . از شدت درد از خود بیخود شدم و بر زمین افتادم . نوری درخشید و میترا ، متولد شد . سوشیانت دیگری ، پای به جهان گذاشت . شاید جهان در آتش این موعود تازه ، ویران شود. اما  ، معنای دیگری از انسان ، پای به جهان خواهد گذاشت . اما ....    

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۵۳۷۵ در تاریخ ۲ ساعت پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۱ شاعر این مطلب را خوانده اند

        منیژه قشقایی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1