سه شنبه ۲۰ آذر
اشعار دفتر شعرِ سایه شاعر اصغر ناظمی
|
|
چشمان من
قوری ترک خورده اند
پرچسب وبست
|
|
|
|
|
ماهمه ، پیام آور سلوک معرفتیم
|
|
|
|
|
مازخم پروانه را حس نمی کنیم
|
|
|
|
|
من آمده ام
تابا ندای سکوت خویش
آیینه دار خلوت آلاله ها شوم
|
|
|
|
|
ماروشنی را
در چالِ سینه یِ خود دفن کرده ایم
|
|
|
|
|
بود زندگی
پلی آسمانی
به بال بلندی
که پیوسته تاعرش جاری ست
|
|
|
|
|
رهایی نمی یابد
انسان چرا....
|
|
|
|
|
مکن انکار خودرا ، توخدایی
|
|
|
|
|
ما ، خواب گزار خویشتنیم
در نواله صبحدم
|
|
|
|
|
زندگی
سیروسفر درباغچه اکنون است
|
|
|
|
|
آنگاه ،
آینه پیام آور عروج بنفشه است
در آستان تازه تازه شدن
|
|
|
|
|
من در تاریکی
روشنی ازلی را می بینم
|
|
|
|
|
من از سرزمین دیگری می گویم
آنجا که هیچ نیست
بجز تموجِ نورِ محضِ مفصل
از مشرق یقین
|
|
|
|
|
مکن انکار خودرا
توخدایی .....
|
|
|
|
|
درروزگار روشنگریِ دانش
فهم جهان شده تاریک
|
|
|
|
|
آزادی ام ارمغان ازلی ست
باسیروسفر ، بربال فرشتگان
|
|
|
|
|
آنگاه خدا
نغمه خوان آسمان صاف شماست
|
|
|
|
|
ذره ذره ی جهان ، بگوش تو
تکلم خداست .
|
|
|
|
|
خورشید را به هیبت شب پرده می کشیم
|
|
|
|
|
دربطن خویش بجو راز ملکوت را
آنجا بهشت امن ، مکان آرامش گلهاست
|
|
|
|
|
آنگاه ، سروش غیب را بینی
باخویشتن هر لحظه هم آواز
|
|
|
|
|
ما بدلکارِ تراژدیِ غربتِ خودیم
|
|
|
|
|
باشد که بنگری ؛
پیاده ی تک سوارو ، پیل و شاه کجاست ؟....
|
|
|
|
|
ما پاسبان حرمت خود بودیم
در پنجه شکستیم ، عزت آسمانی مان
|
|
|
|
|
درغروبی
درکنار آبیِ دریا
دم به دم دیدم ؛
قطار ابدیت می رسید از راه
|
|
|
|
|
هزار اتش فشان برپا نمودیم ،
مازدانش گِردِ خود ، در هول تاریکی ولی محصور
|
|
|
|
|
هنوز بوقلمون ها
در تدارک مبالغه ی خطایِ باصره اند
|
|
|
|
|
در منطق پاولوف
سگ ، سورتمه ران فطب سیاهی بود
|
|
|
|
|
کاین جهلِ در نقاب
برهم زده
آرامش نسل ها ....
|
|
|
|
|
باز ، اکشن ،
صحنه را بگیر از سر
بشنو ، راز " لن ترانی" باز .....
|
|
|
|
|
اینجا عروج دیگری ، همنوای لحظه لحظه های شماست
راز صعود تمام پیامبران
........
|
|
|
|
|
ما ، گُم کرده ی منظومه ی عروج خویشتنیم
و شرط رسیدن به وصل آن
رهایی از شبکه ی
|
|
|
|
|
هنوز
صدایی بگوش می رسد
درفریب سایه ها
|
|
|
|
|
منظومه ی جاری نوراست
درآسمانِ رجعت تان
|
|
|
|
|
ماجلوه ای ز مهر خداییم
چو مهتاب در تاریکی مذاب
|
|
|
|
|
من هیچ نیستم
در این زمین درندشت
چون تک و توکی
از خوابی کهن سر برداشته ام
من راز دار ملکوتم
|
|
|
|
|
رخش شرور و شبهه ناک اندیشه
در چرای معطل
در چراگاه بی چرای کلمات
|
|
|
|
|
دردوردست خودت ،
بی خبراز خود نشسته ای
|
|
|
|
|
مُلک دیگری ،
در چشمِ بارِ پراعجاز پرستوهاست
درپستوی نسیان مانده ولی ، در گذاره ها......
|
|
|
|
|
جنگل صد تو ، در مضیقه بیم و اضطراب است
|
|
|
|
|
درسناریویی مبهم
تراژدی بی پایان
بازیچه ایم و..... تماشاگر ....
|
|
|
|
|
طفلِ انسان طبیعتش نورا ست
سرزند از افق ز دانایی
جلوه بخشد به قاصدان شب
دم به دم با حلول
|
|
|
|
|
راهی به بیت الخرام عشق نیست
جز سکوی پرواز خویشتن تان
|
|
|
|
|
بهشت ، فارغ از گوشه ی گمشده جغرافی نیست.
|
|
|
|
|
آنگاه ،
مذهب شگفت
درژرفتاب خیس سلاله ی عریان شماست آشکار....
|
|
|
|
|
نه من پیامبرم
وعصای معجزه ام دردست
ونه ، دراین روزگار فرصت گریز غبار گرفته زبیخ وهم آلود
چو بارا
|
|
|
|
|
ماهمه
بی واهمه
دامنه ی یک فراغتیم
|
|
|
|
|
شرط عروج آدم است
سمفونیِ پر نشاط اپرا....
|
|
|
|
|
شعرمن
سمفونی دل تنگی نیست
شهد شهود ومکاشفه است
|
|
|
|
|
حیرت همین است ....خدا تویی
|
|
|
|
|
........
آری
فهم هنوز حادثه
بیش و کم دشوار است
|
|
|
|
|
سوگند به خورشید
و پله ی مدام کبوتر
بربام بیکرانه ی مشرق
|
|
|
|
|
اینک .... حلول دیگری
در نماز بنفشه است
|
|
|
|
|
معشوق من کجاست ؟
آیا هست کسی
تانشانم دهد ، ردِ پایِ آن طلوع گمشده را ؟
|
|
|
|
|
پنجره ای در این کرانه بیابید
خورشید را ، به عزم خویشتن بشکافید
|
|
|
|
|
هرگز نمی توان
جوهره ی عشق را
دردوات کلمه ها ریخت
|
|
|
|
|
باآیینه برابرم
وصداقتِ عریانِ سپیده دم
باشعرهای نغز سپیدار
|
|
|
|
|
زندگی
کشف شهد شهود بود
زان پیشتر که میخکِ پر ملال من
میخکوبِ گلخانه یِ فکرت ما شود
|
|
|
|
|
شعرم
شعور دانه است و
تبیین نارون
در کرت باغ های تر
|
|
|
|
|
باز سپید کودکی با ما سخن می گفت ؛
از غایتی ، عاری از بازیگری با فوج بادبادک
|
|
|
|
|
خلسه ای دیگر جوانه می زند در حیات جوانه ها
نورافکن شعور ،
غبار ظلمت را بر می چیند ا
|
|
|
|
|
خرگوشان
ترقه های ابررا
تبلور خورشید می انگاشتند
|
|
|
|
|
فلسفه مهیبی ست
خوف را زندگی خویش انگاشتن
باکوله بار عطش
وسیاه مشق سایه ها
|
|
|
|
|
خورشید ،
بی نقاب واژه نمایان بود
درتالار آینه
بی رسوخِ حشراتِ لچک پوشِ لجن خوار
|
|
|
|
|
ما ، راز دار آینه بودیم
روزی که آسمان درسرانگشت کودکی بود
ودرسهای نخوانده ، وردزبان نجابت
|
|
|
|
|
برباد می رود ، این دُرِّ دردانه
در ارتفاع بادآورِ باورها ...
|
|
|
|
|
سمت خدا ، کجاست ؟
دربهت دود و مِه
یا روشنایی ای ، بر فرق آفتاب ؟
|
|
|
|
|
می شد ؛
همزاد خویش بود
باشور ونشاط ،
در زایشگاه متبلور خود
|
|
|
|
|
مرغابیان
رسولان طلیعه ی وصل اند
گزارشگران خطه های مقدم
در سرزمینهای بی مرز و انتظار
|
|
|
|
|
باتوسخن گویند ؛
پیغمبران ساده ی گمنام پاک خاک
نوروزمان آن روز های خرّم و نیکوست
|
|
|
|
|
مُلکی دگر ،
در بارقه ی ناشناس پرستوهاست .
....
|
|
|
|
|
می شد چو بودا بود
هردم خدارا پای نی زارو علف ها دید .
درژرف آیینه ،
بینم
|
|
|
|
|
من در این کوچه بی بن بست
فکر نزدیکِ صدایی هستم
که همواره مرا می خواند
|
|
|
|
|
بربام سکوت خود ببین ؛
مرغ اندیشه در پرواز
|
|
|
|
|
برکن زخود
چینی قوری ماترک پرترک بست زده را
معشوق ،
در انحنای گشاده ی دستهای بی تملک ماست
|
|
|
|
|
دیدم که زندگی
کشف ضیافت حال است
در جشن فیل و کرگدن و کفتر و چغوک
باچیدن سبدسبد نارنج طلا
|
|
|
|
|
سلولهای خاکستریِ خویش را بکاو
باشد که بنگری ؛
راهِ باز و گشاده یِ اقلیم مینوی کجاست.
|
|
|
|
|
من از مراتعِ شلوغِ شب زده می گویم
و در سحر گاهِ زلال و شفافِ اندیشه
.... با تو می رویم
|
|
|
مجموع ۱۱۵ پست فعال در ۲ صفحه |