درغروبی
درکنار آبیِ دریا
دم به دم دیدم ؛
قطار ابدیت می رسید از راه
دیرگاهی ، من دراین فصل رکود عشق
کوپه ای از نو بنا کردم
بی ستون وسقف و بی دیوار
بود در آن تا بی نهایت زیر بال وپر
و صدای سوت سوزن بان ، دما دم می ربود
از خطِ ریلِ وحشتِ اوهام ،
خوابم را
سرخوشی اکسیژنی ساری ، در تمام موی رگهابود
برف اندوهی نبود در پشت بام لحظه ها پیدا
قلب را تا بی نهایت می شد اینجا برفراز بیشه ها گسترد
زندگی دیدم چواقیانوس آرامی
دم به دم در موج آرامش نمایان بود
و عقابِ تیزچنگ هوش
می شکافت از هم ،
هسته ی اسرار هستی را
هوش سنجاقک جدا از بازی سرد سیاست بود
تابه مغز سدروآپیشن ،
به هر کوه وبیابان راه می پیمود
قلب هر بابونه را دردست باز دشت می کاوید
زخم هجرانی نمایان نیست
پشت پلک روشن انواع
بی هجومِ باکتری های تعلق بار ؛
در حباب قدرت و پول و طلاو زن
می کند خواب ، اقبالِ پوپک و گل را
فقر آب ودانه در تعقیب آب و گِل
بهرخود نو می نوشتیم ؛
جلوه ی تقدیررا ، بی شبهه وانکار
لنگ بود پای اساطیر زمان اینجا
فرصت افسانه ها نایاب
سرّسبززندگی را می شنودیم دم به دم در دامن اعجاز
قبله ای واحد ، دراعجاب قبایل بود
بود درآن جمعیت گل ، درمداری خوش
بی قراری گشته بود درساحت دلها متاعی گُم
درافق هایی دگر بی مرزبندی ، بی تب اندیشه ی پرتابل
هرکجا شهر شقایق رقص گون درهیبتی والا
مردمانش محرم اسرار گل بودند
می شکافتند قبه ی پرقوه ی خورشید را انگار
راز آواز گل وپروانه با ما بود
وطلوع شبدر ومیخک
رویش یک خوشه ی انگور
کشف رازِ سازِ کفش دوزک ، بروی ساقه های جو
وزبان یک حواصیل در سرود آب
شهرسرشاری پراز اندیشه ی شبنم
کاشف مرزیقین یودیم با خلاقیت ، نوآوری ، ابداع
باحضور زنده ی اشیاء
درمزامیر سحرگاهی عروجی تازه برپا بود
می شنیدی خود صدای دلکش محبوب
ازسپیدار بلند و ، سبزه های بازِ کوتاه کنار آب
بود همه دل بستگی هایم کفِ دستی
وه ... چه می گویم؟
شهر دل را کرده ام تطهیر وپاک آنگونه من،
جز عشق در آن گشته ناپیدا
من و معشوقم باهم ،
گپ و گفت دیگری داریم
همچو سنجاقک که می رقصد خرامان برلب نی زار
گه بگیریم دست هم را شادوخوش تا منزل غایت
می گشاید بهرمن او دامن اسرار
می زند مُهرسکوت برگوشه ی نهر لبم اما
هست زبا ن الکن ،
که پردازشگرِ رمزِ طلوعِ گل شود درباغ
_________________________________
درودبرشما
زیبا قلم زدید