ما ، روشنی را
درچال سینه دفن کرده ایم
هرم شگونی
درتلاقی معبدها
همه جا تاریکی ست .
با صورتک های مجاز...
پرنده
سرگردان در محاقِ خیالِ محالِ خویش
باالتهابِ غلغله هایِ مغز نشین بدر
در هراس از تابش آفتاب
راهی به رستگاری نیست
خوفِ مدینه است
ادراکِ اقیانوس.....
فهم این ترانه
سوت ِ قطارِ ابدی گل هاست
وشوق نجیبی ، کلیدِ آرامشِ گلایل ها
ابلیس
عزمِ جسورِ خودسوزی ست
گاهی زلال و لطیف وپاک
گاهی ، پبچیده و تاریک
باید
دست از این پُلِ انحرافی شُست
شوق زمین را می مکد
عنکبوت پیر لزج
اعتماد ، دره ی هلاکت پرستوهاست
دست ها
بذر را در دشت بایر می کارند
آیا هیچکس نمی بیند ؛
در آستان مفرح روز
جزبوی شب زدگی نمایان نیست ؟....
ترانه ها از فرقت نور است
وپرندگان ، آسیمه از هجرت
حروف و کلمات
قوطی کنسروهای خالی اند
باخراشِ دالان جوبِ ذهنِ ما
آتش فشان بی شعله و حرارت
ما دل خوش می کنیم .... چه بی هوده
با واژه و ....میعاد...
باید حس کرد زوال ابدی را
باتخت و تاج و ، با گنبد و مرقد
گرگ ها می درند یکدیگر را
بی هوده ، در هوایِ پاکِ خاک
ضمیر
طرفه ی فریب است
با طعمه های لذیذِ طعم دار
وهوش و خرد ، پیش زمینه ی ادراک...
شعری بامفهوم عمیق از قلم توانمند تان خواندم