مکن انکار خودرا
توخدایی .....
راز این حکمت چو بگشایی
تومهر جاودانی
پرتوی از نور یزدانی
به اعجازت همی شبه خداوندی
تو خورشیدی که هردم بر سریر عرش می تابی
نه کفراست این سخن
از خویش دورافتاده بوتیمار
کند تخریب خود ، در گوشه ای محزون و نا آرام
به " تابو " سرنهاده ، او به تابوت زمان انگار
هزاران سال و ماه ، در خیمه ی اجبار
*
کجاست ،
چیست؟
غایت روشنگر آدم
حبابی دم به دم می ترکد از اوهام ؟....
ویانه ،
آن فروغی گمشده است در پرده ی ابهام ؟....
به ژرفای وجود خویشتن باید بیابد ،
آن فروغ لم یزال ، الان ؟.....
*
رسوبی در تهِ ذهن است
زاعصار کهن برجا
زروشنایی جدا مان می کند تالاب
نمی بینیم ،
به غیراز پیش را غالبا در صحنه در پیکار
دراین ظلمات ویرانگر
همه بازیچه ایم اما
مطیع و رامِ این دیوار
چه در تاریک و یاروشن
چه بالبخند و یا شیون
چه مومن یا که یک کافر
پروفسور یا که دانشمند
چومومیم در کف این شوم
هلاکویی کند مان گر ،
به شوق مقصدو منصب
نمی خوانیم ، مکرِ این حریفِ مُرده را ،
یک سر.....
فسونی چالش سخت ضمیر ماست
رهایی مان از آن دشوار
خلل از ذهن می پیچد
به دست و پایمان ناچار
.......
*
مکن انکار خودرا
توخدایی
باید از لاکِ فسیلِ خود برون آیی
پس از آن گلشنی تا بی نهایت پیش پاداری
بهشت نقد را کن تجربه ، درپیش چشمت با دلارایی
تویی گمگشته ی خود
خویشتن را درنهان خویش پیدا کن
همه طغیان گری بازی ست
همه بازار گرمی ها بساط جهل و خودرایی ست
مگرد اقلیم هارا
چونکه جز با تو خدایی نیست .
خدا رمز خودآگاهی ست .......
*
نه انکارت بود ، زیرا
_خدا گر خالق خورشید وابرو باد وباران است
توهم نیز ، آفریدی شِبه آنهارا
شفای حیرت انگیز مسیحارا _
ورای این همه خلاقیت ،
رازی دگر هست در تو سرگردان
چویابی آن ، شوی همساز ابرو خالق باران
.......
قلمتان نویسا