من از مراتعِ شلوغِ شب زده می گویم
و در سحر گاهِ زلال و شفافِ اندیشه
.... با تو می رویم
باپیام روشن یک برگ
درسکوت برف خیز زمستان
چشمم هلول وحدت اشیاست
باگوشِ هوشِ دست و پا و تمامی اجزاء
شفق ،
طلیعه ی سپاسمند ثانیه هاست
و خوف و رجا ، اجر محاسبه
درخواب زده گیِ گرگ و بره ها
باجبروهندسه ی پشتکار
وفضاهای طی شده ، به عزم شکار.....
شعرم شعورمنشور دیگری ست
با خانه تکانیِ مشعرِ حافظه
ولایروبی در قنات حدقه
ورحم بریدگی ِ بی رحم سابقه
بی سفسطه سازیِ سمّی
درتالار روشن حال
منظومه ای ز خیل عطارد
صاعقه افکن برزمین ظلمات
اوجی هنوز ، فراتراز هضم لاله ها!...
بی لوش گندابهای عقیم
ولجن های آماس دیده ی ادراک
چشمم گشاده صیّادِ آهو بَرّه هاست
عروس نویافته ی حجله ی کمال
بادست های باز
بی انقباضِ کمینگاهِ پر ملال
و عشق .... امیر سرفرازِ سرزمین بی قیاس
سرنوشتِ سبز نوشتِ اهالی و قریه ها
.......
آیا
روزی زمین
دوباره به کف می آورد ؛
بهشتِ درمشت کف شده را ؟.....
( با فهمِ لبالب و بی لعاب خویش )
فروغِ برجبین ثبت شده ی ازلی
ودیعه یِ تابناکِ فراموش شده یِ همیشه آشکار
.....
چون همیشه زیبا و شیوا وپر احساس ومحتوا
قلمتان مانا
در پناه حق
ایام بکام 🌷🌷🌷🌷