درحزن شب
جزبوی یاس نبود
من از این باغِ کالِ بی کمال
(ماضی و مضارع پراکنده ی مستقبل)
پرکشیدم
دیدم که زندگی
کشف ضیافت حال است
در جشن فیل و کرگدن و کفتر و چغوک
باچیدن سبدسبد نارنج طلا
از شاخه ی پرترنم طلایی اکنون
بی چشم بندی و بی قول انتظار
اکنون ، دایره المعارفِ پربار زندگی ست
با کمانچه ی شلیک وار آفتاب
برگونه های نوازشگر درخت
باسیرسبز ه و جزرو مد سپیده
ودست کشیدن اززنجیره ی پاگشاده ی روزمره گی
باپرواز بر فراز قله های فرازمند نوشوندگی
بربال برفی سپید فرشتگان
درتالار بنفشِ نقش جهانِ خوش ارکان خویش
( بی خویش کشت پلشتِ دره های پرخلال وحشت ؛
برکام نام وارگی و قله های قبیح قدرت و پول ....)
باهمزبانیِ بازهره و ناهید و مشتری
وهزار گنج نهفته درلحظه های سبز فراغت
کشف بهشت اتفاق بی نفاق تازه شدن بود
درشبستان پر نشانه ی حال
بودای دیگری
مرزگشای رمز هبوط است
باکوله بار پراز فانوس
درسرزمین های بی چراغ
با مکاشفه در سرزمین کشف و شهود خویش
چلچراغ چله گشای چلچله ها
ملوان کشتی ناوشکن اشراق
بیند کنار برکه ، مرغابیان خسته را
درحسرت یک جرعه ، درگیجگاه زوال
وعنکبوت سرخ
برگرد خود تار می تند
بی وقفه در ورطه ی خیال
عالم ، برچاله چوله هستیِ قرق شده ی بیعانه مبتلاست
چشمی گشوده نیست
بر ذره ذره ریزش ذروه ی خویش درکنار
آنجا ،
رگبار مهیب فاجعه ای مانع تجلی بلوغ نیست
چشم یعقوب ، قصر پذیرای یوسف است
بی حاشیه پردازیِ پر محاسبه ی آن
رَستن از تیرگی ، سپیده دم ره گشاست
باید ، دوباره زاده شد
تا ساز خوش آهنگ زندگی را شنید
بی تابوی افسانه بر تابلوهای دوصد تکه ی زمین
در جاده ی بی طریق ابریشم
فهم دیگر ی فراسوی عقل ماست
آرامش و منزلگه امن است
بهشت با فراست جاودانه ی آن
بر خویشتن بمیر ، زنده شوی تا که خود مدام
هشدار ..... هنوز هم
درقرن پیش تاز فاتح کج مدار علم
نفس زلیخا بر پیرامنِ پیراهن دریده فائق است
هفت قفلِ مُهر ِدر بِ طلا را بخویشتن بگشا
تاتازه بنگری
پاشنه آشیل گره کور عقلاست
بسیار زیبا و پر معنی است
موفق باشید