من آمده ا م
تابا ندای سکوت خویش
آیینه دارِ خلوتِ آلاله هاشوم
پرده برگیرم از رموز ریشه
سرِّ هبوط دراین برهوت
حس سبزینه ی درخت
سرِّ سجود هسته
و اتصال چشمه به ابر
رازی شگفت و شکوفه ریز
مکثِ دوباره زاده شدن ...
دراین زمین شب زده ، انگار
تقدیرِ آینه در مدار امن خودش نیست
باتثبیت سنگچینه های مکلف
سربسته نیست مائده ی اعجاز
دستان شوقِ کبوتر ،
کوتاه از آستان بلند است
ما کهکشانِ راهِ شیریِ گُمشده ایم
در پشت ابر فراموشی خویش
رمزِ بهشتِ عدن
بی بقعه و خاج وُ
تاج قلمکار بی شمار
ظلمات را ولی به مرتع هجرت دروگریم
بشکاف زهم ،
قصه ی ابلیس و سیب را
باشد که بنگری ؛
بی پرده ، آشکار ، درچه هوایی معطلیم...
حیرت کنی بجاست
با فهم رویشِ یک نارونِ نوجوان وپیر
وقتی که ریزه سنگ با تو سخن می گوید
از راز یک قنات
وچشمه از قنوت یک سنجاقک
و دارکوب ، با منطق تق تقش
از تُرد و شکنندگیِ کُنده های خشک و تر
درشهر پرازدحام حاشیه پرداز
باجیغ ودادِ لجوجِ پروانه های لجاجت
چالشگران پرواربندیِ آفات
ما ممیزانِ بی تمیزِ برکه ی خودیم
درزیرناودانهای بی قطره قطور کهنسال
آرواره های خویش را
بر کَندم از نیش واره ی زهر
ازهر فساد شهر
آنگه ، جهان شد شهد دیگری
بی نیشِ زنبورهای هرزه گرد
کابوس ها
بستند رخت ازسرزمین بخت
راز عقاب ، چشمان باز اوست
وسکوتش ، رمزِ سیر و سلوک ...
عُصاره شو در فهم لحظه ها
بی عصایِ کورکشِ ایزدان
یزدان عصیره ی اوقات ناب توست
در عشیره ی گوزن و بلوط
درگرگ و میش شهر و ، تلاقی دره ها
باادراک اسطوره های پر سطور
هنوز ،
راهِ نجاتِ اقاقی ها
پنهان و سر به مُهر
دور از جنات قبیله هاست .
درحوضچه ی سیاست زده ی بی سلاست اسلاف...
بسیار زیبا و شورانگیز بود
موثر و پر معنی
دستمریزاد