در یک غروب داغ
در گوشه ای آرام
دیدم قطاری می نماید طی ؛
تا بیکران هارا .
جشنی مهیا بود زمین را ،
بوته بوته در کمند خاک .
هرجا صدای آشنای باد
پیغامی از پایان غربت داشت .
شب از حریم صبح بوی تازه می آورد .
سوسمار زردی خیره بر خورشید
میکرد اشک اشتیاقش را ،
هردم نثار گونه های خاک
ذهن از دخالت شانه خالی کرد
وبست دهان باز را برسفره ی الوان
شهد سکوتی برلب اندیشه شد پیدا
سِیری دگر بود درسفر آغاز
پیمان نو می بست با ما ، دم به دم ادراک
بود دست هجرت از چمن کوتاه
دیدم ؛
چراغ دیگری را ، پیشِ رو روشن
تا بی نهایت بسط می داد وصل گلشن را
چون ویترینی با هزاران جنس نا پیدا
و می شکافت از هم ،
شرحِ غلیظِ شاهد و اشکال
برشانه های زخمی سنت
ذهنِ مشبک بود دگر در خواب
وگَردی از غربت نمی پاشید
برگِردِ ما ، غمناک
رنجیرها یکسر فروریخت از همه اندام
از هرچه می آمد ندایی تازه در گوشم ؛
از خوابِ رنگین گل و پروانه در مرداب
تابال پرواز خرد ... تا دورترها...
اینجا ، قلم ببگانه بود بامنطق تحریر
هرگز نمی شد عطر یک رُز را
در برکه ی شعروسخن پیچید
دشت شقایق بودعصای نور
پیوسته برهر گوشه ی تردید
برقاف آفاقی که بی شک ، شهر پرواز شقایق بود
دیگر هوایی پر نمی زد هیچ
بر بام های غفلت حوا
انگشت نمناکم
می کردوا ، قفل هبوطش را .
چیزی شبیه رگه ای از نور
دررگ رگ آویشن وحشی
درمویرگهای لطیف کوه
ظرف ظریف نافه ی آهو
دررقصِ بالِ باله ی طاووس
درسطح صاف و ، بلکه دامن های بی تاویل
می شد به آواز قناری در قفس پیوست ،
پیوسته آن را دید .
بودی تهی ؛
چون از هجوم هجوِ ثقلِ خویش
مجذوبِ بی ضلعِ همه اضلاع
با کفش کشف شامل انواع
درارتباطی صاف و تنکاتنک
چون حس نوزادو نیاز سینه ی مادر
در خود کنی لمس ، آن نمود ابدیت را .
پربودم از پَرِگل و پرواز
پروانه ای با من سخن می گفت ؛
درلایه های آبیِ یک عکس
باپاشنه ی آویز بر دیوار
گلهای داوودی افق هایی دگر را می نمودند وا ؛
گاهی صدای نرم پای آب
گاهی نوای وصلت دریا .
یک دست نامریی ،
گویی دمادم عقربک هارا
در صحنِ بازِ صفحه ی ساعت
موزون به رقصی تازه وا می داشت
چون دانسینگی ،
بانبوغِ جمعی جادوگر رقاص
من اززمان بودم ولی فارغ
فرش فراغت زیر پایم بود
بودم سلیمانی دراین عصر تحجر
برفراز کوه و ابر وباد
بادشت ادراکی دگر دردست های باز
تا ابد یت بود اینجا ، بلکه پیشِ پا
می شد ، فراتراز رسوب کهنه ی پندار
هرلحظه عریان دید
در خود مکانِ وحدتِ پرفرِّ افرا را
می کرد ضمانت ،
ضامن عشق لحظه هارا بلکه بکرو ناب
دیدم ؛ زمین است آن بهشت امن
روزی در آن بودیم همه ایمن
درباغ قصه ، جلبک شیطان نمی رویید
انگیزه بود درآن سراپا محو
از ذهنِ پر چین همه مرغابیانِ شط
عرش عظیم بود خاکِ پیشِ پا
تادور دستِ بسترِ آرامش گلها
بااکتشاف حیرتِ گنجینه های باز
کوتاه از آن است ، لیک
دست بلندِ و دامنِ افسرده ی مردم
بامردمکهای پراکنده
پشت اجاق کور
درخواب آستین های خوف افکن
در پیشِ پایِ مردمان شهر
بود روزهای دست خورده مانعِ ادراک ؟!...
-دیری ، جهان گردیده جَزم اندیش !!!
باشاخه های کثرت خون ریز
باجُرم و مجرم های بی تشخیص
محصورِ تلویحی که اصلش نیست .
در یک سکانسِ فرع
باسرنوشتی سخت پرتشویش
درانحنایِ رودِ خوفی ، قرن ها سرریز
چتری به روی شانه ی زرد قناری بود
او می گریخت از آبشار نور
تسلیم امواجی ، به پیرامون
خود را قناری قفل تبعیدی معلق بود -
گاهی ، دل من می گرفت اینجا
می دیدم آری ، هیچ کس درباغ ؛
مهمانیِ خورشیدرا در جشن نیلوفر نمی پایید .
نرخ زمان بود رایجِ بازار
تبخیرِ در تثبیتِ تشبیه و تب ایجاز .
شعرم روان چون چشمه ای جاری ست
ژرفِ سخن را هیچ کس جدّی نمی انگاشت
اندیشه ی کور جدل ، از آن هویدا شد .
می شد چو بودا بود
هردم خدارا پای نی زارو علف ها دید .
درژرف آیینه ،
بینم هزاران راز ناپیدا .
بسیار زیبا و خوش آهنگ بود
موثر و پر معنی