چهارشنبه ۶ تير
|
|
زندگی نیک مرا بازی داد
دیگر انگار میان دل عقلم صلح نیست
عشق چیزیست فراتر ز کلام
|
|
|
|
|
رهگذر دور نرو
لااقل دورتر از خانه ی این کور نرو
سوی چشم
|
|
|
|
|
درشبی مابین خوف و انتظار
در نگاهی پراز اندیشه ی درد
دل
|
|
|
|
|
هواللطیف
من از آن دریچه بینم همه رمز و راز هستی که
|
|
|
|
|
هق هقی رنگ زلال
در تب آلوده شبی راز و نیازش جاری است
..........وخدا کوچیده است!!!
|
|
|
|
|
مادرم
می خواست ماه را شیر بدهد
من زاده شدم
|
|
|
|
|
با دست های خیس
به یاد فروغ بنویس
|
|
|
|
|
می روی، دیده گریان می شود
می روی، خانه ویران می شود
چشم های تو مهمان خاک و چشم من
همچو ابر
|
|
|
|
|
خیاط قلب پاره پاره من باش
|
|
|
|
|
مغز اي كي يو به فكر تق تق باشد
كوچي سگ او به حال وق وق باشد
از تق تق ريز كله اش فهميد
|
|
|
|
|
شعری از:خالدبایزیدی(دلیر)
من هرگزباورنمی کنم مرگ را
خزان بی هنگام.ریزش برگ را
آخرچگونه گل ب
|
|
|
|
|
ای همسر رویایی بانوی مهربانی
دوستت دارم همیشه تو عشق بی همتایی
به چشم من برتری از همه کس سرتری
|
|
|
|
|
یکی می آید ،
یکی می رود ...
|
|
|
|
|
همه مان دانشجو؛همگي مان بي كار
كارمند دانشگاه؛ سر كارش بي كار
|
|
|
|
|
ای تاول پر حوصله سرباز نکردی
رسوایی من،فاش من،آغاز نکردی
|
|
|
|
|
با واژه به دل مثل مسلسل زدی آتش
آخر به چه دل باز به تاول زدی آتش
|
|
|
|
|
چنان قاطی شدم
با اعداد سرگردان ریاضی
که فراموش کردم
ادبیّات عاشقی
|
|
|
|
|
چه بی رحمانه نشاندی مان
در سرود سوگ و اندوه گزاری ات
بوی بد باور می آید
و پذیرش را جبارانه
|
|
|
|
|
نصــیبی می بـرم آیــا ز تـاکسـتان لب هــایت؟
کمــی حـلوای لـب ، نذرِ لبم کن یا تفــاهم کن
|
|
|
|
|
پایانِ داستان "مقصر بودم " ...
|
|
|
|
|
«غم »
هم نفسم،
میخواهم با صدای دریا فریاد بزنم و
آبست
|
|
|
|
|
زنده ماندن با دل عاشق بسي دشوار بود
زندگي با اين دل پر درد مرا آزار بود
|
|
|
|
|
بُهت شدم
با داغی ِ تبی از درد رفتن تو ....
بُهت شدم ،
با ویرانی چشمانی که چشمه های اشکش
|
|
|
|
|
درجايگاه اهل قلم ،اهل معرفت
يكعده مردمان مزوّر چه می كنند؟
درعرصه ای كه مهدبروزحقايق است
حق
|
|
|
|
|
درجهانی که حقیقت اشکهای توراساکن است...
من در تنگنای بودنت
میان عالمی که تمام گلهایش رابه پای
|
|
|
|
|
مصلوبم کردند ؛
بر کوله واژه های ِ غربت
به اتهام ِ
جان ن
|
|
|
|
|
ای درد مهلتی بده سجاد می رود ...
|
|
|
|
|
عشق یعنی محو افکار تو شیم
لحظه ای میثم تمار توشیم
|
|
|
|
|
تمام آرزوهای دلت ریخته بود
با صدایی آرام و بدون خِش
|
|
|
|
|
دراین دنیای مجازی وسراب وار
بار وبّنه ام
به سوی مرگ رهسپار است
رازها چونان گرداب
غرقه ام
|
|
|
|
|
غزل های بهاری را ، ز دستان تو آویزم
تو هم دلتنگی ات آویز ، زگیسوی غم انگیزم
|
|
|
|
|
قصه ي زندگي ام آن غم ديرينه ي من
چه کنم باز غمت صاحبِ اين سينه ي من
شعرها گر بنويسد
|
|
|
|
|
ترنم زيرپاي باد خشكيد
نوای بلبل از فریاد خشكيد
عروس شاخه با لحنی دل انگیز
به زیر د
|
|
|
|
|
پدر یعنی محبت عشق مردی
تمام دلخوشی هنگام سردی
پدر یعنی تلاش و کوشش و کار
غم کم
|
|
|
|
|
تنی خسته دارم از ناملایمت های مردم این دیار تنی مملو از زخمهای کاری روزگار
|
|
|
|
|
خلیج نام ترا
بر ساحل می نویسد
شاعر بر واژه
|
|
|
|
|
خواستم خدا را نقاشی کنم ...
|
|
|
|
|
چشمان تو محموکه
از این همه دنیای
که در اغوش تو رفته
|
|
|
|
|
یه شب از یه شهاب خسته
خبر اومد دل مهتاب شکسته
خبر اومد نگاه سرد برکه
چشای مهتابو رو دنیایی
|
|
|
|
|
مرا ببخش که هنوز هم دوستتـــــ دارم
|
|
|
|
|
آلوده گشته ام ...
تا مغز استخوان دلم تیر می کشد ...
|
|
|
|
|
آواز واژه های شاد را می شنوم
یک یک پشت سرهم
مثه بازی کودکانه ام
قطاری شدند.........
|
|
|
|
|
پاییز موهایت که بگذرد
برف صورتت که آب شود
لبت که به شکوفه بنشیند
دستهایت را به گندمزار پیون
|
|
|
|
|
دلی دارم دمادم درغم تو.دوبیتی
|
|
|
|
|
از دیوانگی قیس ومرگ فرهاد نگو
از نقش زیبای عشق در بیستون بگو
|
|
|
|
|
سایه ای خوابیده بر دیوار شوق از التهاب
|
|
|
|
|
شعر گویم ز کوی بی وفایان
به دوستان و عزیزان خوب رویان
گهی شادم گهی غمگین
گهی نالان گهی خو
|
|
|
|
|
به بیرون زل زده بود
ازپشت میله های قفس
دل تنگ وفرسوده وخسته بود
چشم تیزکرد وهم زمان برخاس
|
|
|
|
|
بیابان برهوت
کیسه بی قوت
خورشید گریزان
آسمان بی مهمان
احساس لخت و عریان
مانده ب
|
|
|
|
|
دریا را وجب به وجب با دست می گشایم؛
شاید...
موجی تو را در خود پنهان کرده باشد...
در
|
|
|
|
|
چون کبک سر در برف برده
با گفتنِ روز است و بیداریم
باید شبِ خورشیدِ زیبا را
در خاطرهِ یخ بست
|
|
|
|
|
نمیدانم چه شد که زمانه مرا همچون پرنده ای بی فصل اسیر بی بارگی قفس ساخت
|
|
|
|
|
حبه هم خوراک گرگ کشته است
|
|
|
|
|
چـــــــــــــــــــرا...؟
|
|
|
|
|
یعقوب شدم ، پیرهنت را بده ای دوست
تا دل بدهم در شب کنعانی چشمت
...
|
|
|
|
|
در بین انسانهای متمرد
بانگاه متحیر
پرسه می زنم
وبه نخستین روز تولدم می اندیشم
وبه انته
|
|
|
|
|
شعری از:خالدبایزیدی(دلیر)
«بابانوئل»
بابانوئل...!
برهردرخت کاجی
کادوئی می گذاشت
به در
|
|
|
|
|
گاهی وقتها خوب است شعر نگویم
|
|
|
|
|
خدایا تو کریم و من کریم و او کریم!!!
|
|
|
|
|
هیچ کس نبــود به مــن بــگـوید! ..
چشمهایـت را به روی عشق ببند پیش از آنکه ...
|
|
|
|
|
وجودی پر از فریاد-با قلبی شکسته-ودستهایی بسته
|
|
|
|
|
افتخار بزرگی است،
بودن...
|
|
|
|
|
ابراهيم به منا راهي گشته
ماموريت او اينچنين آغاز گشته
اسماعيل را با خود مي برد به قربانگاه
|
|
|
|
|
می نگرم به ابرهای که در اغوش خود بی پناه
|
|
|
مجموع ۱۲۴۹۸۶ پست فعال در ۱۵۶۳ صفحه |