شنبه ۹ فروردين
اشعار دفتر شعرِ سایه های شب شاعر مرجان جلال موسوی
|
|
دریا شده اشکم ولی حاصل ندارد بغضی که بسته این نفس قابل ندارد غرقم میان این همه دردِ غر
|
|
|
|
|
پایانِ داستان "مقصر بودم " ...
|
|
|
|
|
غروب پاییز
نگاه می کنم به آسمان وُ
پرستوهای مهاجر
کسی چه می داند از
پایان راه ؟
|
|
|
|
|
تو مروارید غلطانی ، دلت مهتاب نورانی
تو را من آرزو کردم ، تو که همراه مرجانی
|
|
|
|
|
بوی کاهگل ...
کجاست خانهء پدری ؟
چکاوکِ گندمزار
|
|
|
|
|
از آتشِ آغوشت سوزم همه شب در یاد
ای جانِ مرا جانی خاموش
|
|
|
|
|
پیله می بندی در سکوت بغض می شوی تا پروانگی زیرِ آسمانِ ابری هر نفس ،دمی ست تا مرگ
|
|
|
|
|
آرام بغل می گیرم یک دنیا حرف سکوت می کنم تا رویای تو چه صبورانه می بافم رشته ی ک
|
|
|
|
|
از تردیدِ واژه ها تا سپیدی کاغذ از هجوم ِترس تا سیاهی قلم سرگردان در انزوایِ
|
|
|
|
|
خورشید من سایه گریزان ،سرگردان در جستجوی سراب افتان و خیزان راهی که می شوی
|
|
|
|
|
به تو دل می بندم به تو جان می بازم به تو ای آنکه رسیدی به من از شهرِ امید به
|
|
|
|
|
می خراشی ناخن به جهل در این بهارِ تن با هر تلنگری در باورِ غرور بشکن تو آینه
|
|
|
|
|
در هوای ابری دل دیده رسوا می شود باز اشکِ خاطرِ خوبت هویدا می شود در سرم سودای تو مانده
|
|
|
|
|
رعد ی ایست در دل وناتوانی این دستانِ سیمانی بغض می شود تکه تکه ی وجود در آغوشِ نابالغ
|
|
|
|
|
دستی به عصا و دستِ دیگر به میان از کارِ من و ما شده بازی همه جان این خرقه و بازی نه به
|
|
|
|
|
می توانی تو شبی راهی رویا بشوی همرهِ خواب من و قصه ی فردا بشوی ساده از بازیِ امروزِ دل
|
|
|
|
|
من پراز هیچ ام درختی خشکیده بر جای نه پایِ دویدن دارد نه جانِ ماندن به تنم بندهایی س
|
|
|
|
|
معلق میانِ بیداری و خواب تعبیرِ درد هایم آبستنِ فراموشی تو بود و من هر روز خیالت را
|
|
|
|
|
باسایه ام حرف می زنم آنجا که ردِ هر نگاه به سیاهی میرسد با سایه ام حرف می زنم آه
|
|
|
|
|
از جمع ها تفریقم نکن
با اکثریت آراء آمده ام
و پای عقوبت
|
|
|
|
|
زمان از من جدا مانده نه آغازی نه تکراری نه حتی شوقِ بیداری چنان کوبد به د
|
|
|
|
|
دلی از جنسِ باران دارم امشب غزل های فراوان دارم امشب خزانِ بی تو بودن کرده زردم م
|
|
|
|
|
نگاه کن تمامِ شعرها بوی ترا می دهند نگاه کن همه ی راه ها کوچه ها . . . ح
|
|
|
|
|
دلتنگ که باشی هر نگاه ،بغض می شود دلتنگ که باشی خورشید می بارد شراره ی آتش از آس
|
|
|
|
|
گم ات کرده ام تو ، نقابِ من پنجره های رابطه تاریک اند در این غروبِ تن نفس را هوا
|
|
|
|
|
واین ساعت ها که پرسه میزنند در خیالِ تنهایی ام تمامِ روز دنبال آینه ایی از خود بودم و د
|
|
|
|
|
گاه گاهی خسته از تکرارِ این دلتنگی ام می نشینم تا که از یادم رود آنچه در من بوده
|
|
|
|
|
با هر طنینِ بغض ،پروانه می شوی در پیله ی سکوت با بادِ خاطره در این حریمِ سرد با
|
|
|
|
|
چه تکراری ست زاین آشوبِ جانفرسا هوا تاریک و ظلمانی زمستان است و جان از مرگ بیزار
|
|
|
|
|
بازا به کنارم که تویی صبر و قرارم بر شانه ی زیبایِ تو من سر بگذارم از دوری تو من شده ام سی
|
|
|
|
|
بر تنم، ردِ نگاهی سنگین راه را می بندد بر دلم ،بغضِ هزاران دشنام درها می بندد
|
|
|
|
|
در طلوعِ تازه ی تو غرقِ خواهش است نگاه وتمنایِ تن بلوغِ هم آغوشی ست در باورِ عشق
|
|
|
|
|
آی روزهای ساکتِ ابری با شما حرف می زنم و قد می کشم تا سقفِ آسمان که پشت چهره ی عبوسِ زم
|
|
|
|
|
آواری از کلمات در گیجگاهِ سر معلق میانِ گفتن و بغض سرگردان تا چشم می بندم خش خشِ م
|
|
|
|
|
تمام ِگریزها
"نه" گفتن ها
مرا ناگزیر از تو دور می کند...
|
|
|
|
|
تمنایِ بی انتهایِ خواهش هایِ هرز و بلوغِ تنگِ نَفَس ناخُن میکشد به باورِ خوب بودن سراس
|
|
|
|
|
پلک هایم تیر می کشند مردی از چشمانم سقوط می کند خواهش جوانه می زند و تکرار می شود من
|
|
|
|
|
شب در خفقان بود و من از ماه گذشتم از چاله درآمد دل و از چاه گذشتم در چشمِ بداندیشِ زمانه
|
|
|
|
|
در راهِ تو هم رقص دل ،باهمرهان مستانه ایی ای وصفِ تو همچون پری حقا که تو پروانه ایی
|
|
|
|
|
دلم
برای جغرافیای تنت
تنگ می شود
دریا ها
کوه ها
ف
|
|
|
|
|
همیشه ترسیدم ازحقیقتی که دوست داشتم باشد اما دروغ بود همیشه لرزیدم از نگاه تردی
|
|
|
|
|
سنگین در پرتگاهی از سقوط و هجومِ بادهای وحشی شتابان تا بی نهایتِ محض آنجا که خلاء را
|
|
|
|
|
روزی همه چیز عوض می شود حتی هجای کشیده ی ما که بینِ من بودن و تو ماندن سرگرد
|
|
|
|
|
یک آسمان ترانه بغضی نشسته بر لب یادِ تو با نگاهت آتش زده به تن تب ای مستی شرابی ای دیدگان
|
|
|
|
|
تو نیستی و من روزهاست می شمارم مرگِ بدون تو و خاطراتی دفن شده در اتاق هر سکان
|
|
|
|
|
سالهاست که ردِ خاطرت سبز می شود و من در بهتِ نبود تو سرگردان واژه ی بودنم آن زم
|
|
|
|
|
از وسواس این همه چشم و نگاه های خیره به انجمادِزمانه تن ام می سوزد بغض می شوم در حنجر
|
|
|
|
|
امشب منم با شعرِ تو صد غصه دفتر می کنم با درد های قلب خود شب تا سحر سر می کنم این های و هو
|
|
|
|
|
روزهایم تک به تک خواند مرا در هراسی سهمگین بر عبث ،پاشیده تکرارم حضور من در ا
|
|
|
|
|
همچو مهتابی برای این دل رسوای من تو تمنای بهاری در شب تنها ی من باتو از دنیا گریزم همچ
|
|
|
|
|
به دیده نم نمِ باران روان شد دلم چون برگِ پاییزی خزان
|
|
|
|
|
همیشه پرتوی چشمت به دیده جاری بود تمام عمق وجودت به دل
|
|
|
|
|
چه بلوایی چه آشوبی ست دلم دریای طوفانی ست سراس
|
|
|
|
|
تمامِ روز خیره به آینه و رنجی که در آن جا مانده بود
|
|
|
|
|
چه حرفی ست مگر می شود سکوت را ترجمه کرد بغض را نوشت
|
|
|
مجموع ۸۸ پست فعال در ۲ صفحه |