جمعه ۲۲ فروردين
اشعار دفتر شعرِ تنهایی شاعر فرامک سلیمانی دشتکی(مازیار)
|
|
در این فضای بسته
در این سلولِ تکراری
نگاه سردِ کوچه
پیرمرد و یک گاری
|
|
|
|
|
چه موهایت را در آسیاب سپید کرده باشی چه در جای دیگر
میدانم که آسیابانی
آسیاب کردی ما را
با گون
|
|
|
|
|
به پاس
نخ و سوزن
خیاط و چرخش
و متر و قیچی
اجازه نده پیرهن هایت زود به زود پاره شوند
گاهی آنه
|
|
|
|
|
رقص و شادی
بوق ماشینها
و صدایی که عروس می برند
گم شدم
|
|
|
|
|
رنگ می کند موها را به حنا
دست بر کمر گرفته با جارویی
رو می کند به خدا
صنم
|
|
|
|
|
صدای باد می آمد
صدای سازهای شاد می امد
ز گورستان
ز اعماقِ غریبِ استخوانی شکلِ یک گلبرگ بر د
|
|
|
|
|
باز در تُنگی و ماهی بودن
سبزه ی سفره ی جایی بودن
عمر محدود به لیوان آبی
ریشه گسترده کفِ بشق
|
|
|
|
|
بیانیه ای صادر کن خدایا
که از امروز مرگ آزاد است
|
|
|
|
|
کَبَدَم بیکار گشته
خسته و بیمار گشته
وقت عزل خنده ام آمد
درد پشت دنده ام آمد
|
|
|
|
|
سنگین شده چشمهایم و خواب را خوب نمی فهمم
در هوایی که وقتی دلت می گیرد می گویند تاریک است
|
|
|
|
|
زمین نمناک بود و ذره ای شبنم
ز چشمِ خسته ی یک خوشه گندم
محو می گردید
|
|
|
|
|
گفتمش ای یار خوب و نازنین
این چه قانونیست بر روی زمین
عده ای را پشت زین اسبها
چیره گرداندی
|
|
|
|
|
بوی لبو و شلغم ، بخار باقلا و ذرت مکزیکی در سرمای زیر صفر
نشانه ی درستی برای زمستان نیست
ا
|
|
|
|
|
در تیر چون فصل درو فصل تبر شد
چشمانِ آن دسته تبر از اشک تر شد
نامهربانی را چو اکنون یاد دا
|
|
|
|
|
چه دردِ بَدِی اِویدِ مِن شَو مُردَن
خیلی بَدِ دیر زِ اَفتَو مُردَن
ترسم ز یونه که مَم مِن
|
|
|
|
|
به صلیب کشیده شدم
بر چوبی از جنس سرو
|
|
|
|
|
من پر از چالشِ سبزم
تو پر از رنگِ سیاه
|
|
|
|
|
گیاه را محاکمه نکنیم
آن گلدان گنجایش درخت گردو را ندارد
|
|
|
|
|
هر لحظه خیال می کنم می میرم
از لغزشِ این ثانیه ها دلگیرم
|
|
|
|
|
چون کبک سر در برف برده
با گفتنِ روز است و بیداریم
باید شبِ خورشیدِ زیبا را
در خاطرهِ یخ بست
|
|
|
|
|
فصل سرماست و باید که از اینجا بروم
ای رفقا
برف آمد
جاده یخبندان است
|
|
|
|
|
ای که روحِ کدرت می تازد
به جهانی که در آن مرگ تعارف کردند
|
|
|
|
|
گاهی که دور میشوم از خودم
آرام و در سکوت
گریه میکنم
وقتی که آتشی زبانه میکشد به جنگل بلوط
با کاسه ای ز آب روانه میشوم
|
|
|
|
|
تمامِ مردمِ این شهر فهمیدند مجنونم
|
|
|
|
|
به راهی دید گرگی بچه میشی
که تنها مانده از بی قوم و خو
|
|
|
|
|
یک چای سرد و یک خانه و سکوت
من مانده خیره به طاق... جای ت
|
|
|
|
|
زیاده عرضی نیست
کمی ز لک لک ها سراغ بگیر
بدون رنجش یک گنجشک
که روی بام نشسته
بدونِ بیم و
|
|
|
|
|
شبی گفتم به تقدیرم
که در آخر که می میرم
چرا سختی؟
چر
|
|
|
|
|
از بس عذاب کشیدم و آرام گریستم
هرجای خانه ام پر شد ز اشک و آه
در خانه ی کوچک و س
|
|
|
|
|
خدایا همین بود رحم نکن بزن بش آناهی عشقِ ممنوعه باز دیشب بر جهان تف کرده ام با خدایم بر تو و
|
|
|
مجموع ۱۰۱ پست فعال در ۲ صفحه |