هوس انگیز در پایِ بلوطی مست
نشسته بچه چوپانی
به چوبش شاخ های پر زبرگش را
چه خصمانه به زیرِ ضربه های چابکش می بست
فتاده آب در پای گَون
بی فکر ، بی تدبیر
خیالی نیست
طوفان است
نسیمِ خشک
علفزاران پر از وحشت
و خاک از ترس بدبختی سرِ خاکِ دگر فریاد می آرَد
وباران با صدایی پر ز بغض و کینه و نفرت
به دشتِ بیکرانِ وهَمُ و تاریکی، غریبانه چه می بارد
زمین تُرد است
و
آدمها به هم دشنام می گویند
عقابی دورتر در آسمان می چرخدو کبکی
زترس جانِ خود آبِ دهانش را ملالت بار میبلعد
و یک خرس سیاه بالای کوهی راه می پاید
گوزنی سخت بر فرزند چسبیده
و بر ابریشمِ جان دست می ساید
ولی افسوس
غبار آلوده راهی دور
پر از انکار
پر از دالانه های کور
نمی دانم
فریب دستهای خسته را از دور می داند
و یا فهمیدن از دورش برای صبح آگاه است
نه مهتابی پسِ ابری
که امیدی به بیرون گشتنش باشد
نه ناهیدی که ترسیمی ز چشمکهایِ تیزش در زمینی تنگ
پر از نعمت و یا پر ننگ
دلِ فرسوده و بیمارِ یک کولی
چکش می زد به اهنگی پر از نفرت
به قلبِ آهنی تفته
که می نالید و می بالید بر شمشیر بعد از خود
قدیمی مفرغی را سُخره می کرد
صدای باد می آمد
صدای سازهای شاد می امد
ز گورستان
ز اعماقِ غریبِ استخوانی شکلِ یک گلبرگ بر دستان
تلاش آب بی تردید
به یک بن بست می ماند
میانِ کوچه ای بی نام و در شهری پر از کفتار
چنین مانده میانِ راه بن بستی
بدونِ نور
بدونِ نور
بدونِ نور