با واژه به دل مثل مسلسل زدی آتش
آخر به چه دل باز به تاول زدی آتش
هر واژه چو شمشیر خروشید و به دل شد
گریان شدم و خانه ی ما توده ی گل شد
غم خوردم و تب کردم و چون نبض تپیدم
رفتم به پس زانو و در خویش خزیدم
ابر آمد و چشمان ترم رهزن دل شد
خورشید گرفت و افق مهر خجل شد
اشک و غم و آه و الم و درد دویدند
چون پیک اجل بر سر من زود رسیدند
بر چشم ترم پنجره ی خواب گشودند
در گوش دلم یک غزل ناب سرودند:
ای آنکه ترا وسوسه ی خواب گرفته
برخیز که این مزرعه را آب گرفته[1]
برخیز و ببین خانه ی جدّ پدریمان
با پنجره ی باز تو را قاب گرفته
چشم غضب دیو که سرخ است و سفید است
از روی پری سرخ و سفیداب گرفته
در چشم ترش بارقه ی مهر بریزید
کز پای افق جام می ناب گرفته
خشکیده زمین و شده چون کاسه ی سیمین
خورشید به خود حالت سیماب گرفته
در حال تو خون شد دل تاول زده ی من
رنگ رخ من گونه ی مهتاب گرفته
ای ترک غزال افکن من ترک غزل کن
منشین و مکن شیون و برخیز و عمل کن
شب پشت در خانه کمین ساخته امشب
از دم همه را خانه نشین ساخته امشب
آه سحر آور که بدرّم جگرش را
از سینه ی سرخش به در آرم سحرش را
برخیز و بیا مقصد ما قلّه ی قاف است
بنشستن و غم خوردن و تأخیر خلاف است
کاری به چنار و شب و روباه نداریم
تا از دل شب چشمه ی خورشید بیاریم
ای پیک سحر راهی زندان شده ای باز؟
یا همسفر غول بیابان شده ای باز؟
[1]- افسوس که این مزرعه را آب گرفته
دهقان مصیبت زده را خواب گرفته
ادیب الممالک فراهانی