"شال آشنا "
فنجان قهوه را روی میز گذاشتم و نشستم.
هرچند قدیمی اما جای دنج و آرامی بود.
هنوز همه چیز رنگ و بوی گذشته را داشت، دیوارها، نقاشی ها، میز و صندلی ها.... هوای بیرون ابری و بارانی بود...
چشم هایم را روی هم گذاشتم و سرم را به دیوار کنار پنجره تکیه دادم.
لحظه ایی احساس کردم کسی نگاهم میکند!
آرام چشم هایم را باز کردم، چقدر چهره اش برایم آشنا بود! سپیدی موهایش،خط های روی صورتش، لبخند نجیبش... در حالی که او را نمیشناختم. با تمام وجود نگاهم میکرد! بی اختیار به رویش لبخند زدم و دوباره سرم را به دیوار تکیه دادم.
با خودم گفتم: چرا اینگونه نگاهم میکند؟
یعنی مرا میشناسد؟ عجیب بود یک ثانیه هم از من چشم بر نمی داشت...
ساعتی گذشت و من متوجه گذر زمان نشدم. هوا رو به تاریکی میرفت و من هنوز نجا نشسته بودم،نمیدانم چه چیزی مرا نگه داشته بود،به خودم آمدم، پیرمرد را نمیدیدم! با عجله بیرون دویدم، اما او رفته بود...
برگشتم تا وسایلم را بردارم، که چیزی نگاهم را دزدید...روی میزی که پیرمرد نشسته بود، یادداشتی دیدم، احساس کردم برای من است!
شروع کردم به خواندن:
سالها پیش عاشق دختری شدم، که درست شبیه تو بود!
چشم هایش،لبخندش، موج موهایش...
کوتاه برایت بگویم قسمت من نشد...
سالها میگذرد پیرشده ام، گاهی فراموش میکنم، باید از کدام مسیر به خانه برگردم. گاهی فراموش میکنم وسایلم را کجا گذاشته ام،اما هنوز به خاطر دارم، اولین باری که او را دیدم، جای تو نشسته بود. شال گردنش درست شبیه شال تو بود، اتفاقا آن روز هم مثل امروز هوا بارانی بود...
در طول این سالها تنها آرزویم این بود، ای کاش یک بار دیگر اورا ببینم
و تو امروز مرا به آرزویم رساندی...
دخترم نمیدانم تو که هستی! اما من در چشمهای تو کسی را دیدم
که موهایم در انتظار دوباره دیدنش سپید شد!
اشک هایم را پاک کردم!
میدانی من آن شال گردن را از صندوقچه مادربزرگم برداشته بودم....
نویسنده: دنیاکیانی
آفرین
همین اتفاق چند وقت پیش برای منم افتاد منتها تهش مثل برای شما نبود یعنی فقط یادآور خاطرات دوران جوانی اون شخص شده بودم با دختری که دوستش داشت و شبیه من بود...
هی حسرت میخورد... تهش گفت اینهمه شباهت واقعنی عجیبعهعع
اما شُک آخر نوشتهتون هر چند خلاقانه نبود و بارها چه در فیلم یا کتاب... این اتفاقات افتاده اما باز نحوه بیانتون حس تکراری بودنشرو گرفته بود و همون شُکی که انگاری بار اولعععع که همچین چیزیرو میشنویم بهم دست داد
که این برمیگرده به مهارت نویسندگی شما...
درودتان
موفق باشیدتان