" ایستگاه آخر "
به نرده های کنار ایستگاه تکیه داده بود.
در چشم هایش میشد انتهای جاده را دید.
قصه اش را نمی دانستم اما غم نگاهش با دلم حرف میزد...
دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
اینجا سالهاست که نه قطاری می آید نه قطاری میرود
انگار صدایم را نمی شنید، انگار حضورم را حس نمیکرد.
دیگری چیزی نگفتم تنها نگاهش میکردم
ساعتی گذشت بی آنکه حتی پلک بزند
صورتش را برگرداند و پرسید: ساعت چند است؟
به ساعت دستش نگاه کردم روی پنج ایستاده بود
بی اختیار گفتم: هنوز پنج نشده
لبخند آرامی زد و گفت: پس یک ساعت دیگر میرسد
و دوباره به ریل های زنگ زده خیره شد.
با خودم گفتم:چه کسی ساعت پنج میرسد
اینجا که کسی رفت و آمد نمیکند انگار دیوانه است،
در همین فکر نگاهم به روزنامه کهنه کنارش افتاد.
روزنامه برای سال ها پیش بود، صفحه اولش را نگاه کردم:
امروز قطار تهران_یزد که قرار بود ساعت پنج به مقصد برسد،
در مسیر راه آهن دچار صانحه واژگونی شد.
در این اتفاق ناگوار تعداد زیادی از مسافران، جان خود را از دست دادند.
بی اختیار اشکهایم روی روزنامه می چکید.
او دیوانه نبود، او جا مانده بود در ساعتی به وقت نرسیدن....
او منتظر قطاری بود که هرگز برنمیگشت و آدمی
که تمام ایستگاه را با خود برده بود.
" گاهی آخر دنیا، ایستگاه آخرین دیدار است"
نویسنده: دنیاکیانی
سلام نازنین بانوی مهربان
روایت غمناکی است سانحه ی تصادف 😔
زنده باشید و به توکل یگانه خداشاد