باز باران بی ترانه!بی هوای عاشقانه
در سکوتی ظالمانه! در غمی ناباورانه
می چکد از سقف خانه....
خانه اش کو؟ خنده اش کو؟
آرزوی کودکش کو؟ لقمه ی نان شبش کو؟
پاره میکرد قلبها را، فقر چون شمشیر بران
خاک میشد آرزوها، در پس چشمان گریان
یادم آمد قصه ایی را، از غم و افسرده حالی
یادم آمد از غروری، که شکست با دست خالی
فال حسرت های دیروز، که به دستان پسر بود
یادم آمد از سرشکی، که به چشمان پدر بود
یا جوانی کز فقیری، همدم سیگار می شد
قلب پاکی کز نداری، پیش پستی خوار می شد
باز باران بی ترانه، می خورد بر بام دل ها
زندگی چوم قطره اشکی، می چکد از چشم بابا
با دو صد افسوس و حسرت می رسد از راه یلدا
باز یلدا...! کیست یلدا....
آنکه شرمنده ست، چه داند چیست یلدا؟!!!
آی آدم های دنیا، ساکنان شهر رویا
باز گویید تا بدانم......
آنکه نان سفره اش آه است و ناله
آنکه میمیرد ز دردی کنج خانه
کودکی که زخم شد پایش
به دست کفش پاره
او چه داند چیست یلدا ......؟!
یا چه فرقی میکند-تقویمْ-فردا
کاش میشد تا بدانیم
سفره خالی شب یلدا ندارد
آنکه امروزش در حسرت به سر شد
آرزوی دیدن فردا ندارد
کاش جای هر ترانه یا شعار شاعرانه
فکر هم بودیم گاهی، صــادقانه...
دنیاکـیانی
جسارتاتضمین مشخص نشده بود