يکشنبه ۲۷ خرداد
|
|
ای که ازحور وپری زیباتری
در مــرامِ عاشقی جــادوگری
|
|
|
|
|
ای خدای بزرگ که
در آشپزخانه هم هستی
|
|
|
|
|
با سیاست آبجو را جای زمزم می خورند ..
|
|
|
|
|
کجا باریده ای
که هوای مرداد،
نسیمِ مِهر،
پوشیده ؟
|
|
|
|
|
به قربان نگاهی که مقصودش تو باشی
|
|
|
|
|
دلم گرفتـه وتنگ است از بهـانه ي تو
وآبشـــار دلم مست هر تـرانه ي تو
|
|
|
|
|
در جهانی پرتـنـش ،تزویرو زور
منـزوی،مسرور باشد مستِ نور
|
|
|
|
|
جان به لب آمد از غم دوري مرگ و فنا شد حاصل من
|
|
|
|
|
درد چرا رنچ چرا دلبر و دلدار رسد
آنکه بُوَد شافیِ دل بر منِ بیمار رسد
|
|
|
|
|
بریزید بیرون واژه های لعنتی....
|
|
|
|
|
یک هفته است که مرده ام
همسرم برای اولین بار خندید
پارچه ی سیاه خانه را
باد برد
نانوای مح
|
|
|
|
|
مرا در دل همیشه میهمان دارم
گرامی میهمان بهتر زجان دارم
|
|
|
|
|
این منم
ملکه آدمیزاده ها
پرشا
ملکه شه بانو پرشا
دردنیای افسانه ها
|
|
|
|
|
پُرسي چرا فردوس شد دنیای نامردان
روزت مبارک مهربان اينهم براي مردان
|
|
|
|
|
هان ای انسان
چند روز هم خودت باش
|
|
|
|
|
اعتباری نیست بر زیبا رخان
مثلِ چک های سفیدِ بی محل
|
|
|
|
|
نوجوانی با جسارت پرت کرد/سمت آن سردار فحلِ سرفراز/آشغالی،شیء ناجوری،خسی/تا بخنداند رفیقان را به ناز.
|
|
|
|
|
شیریم که در مقابل ٬آهوست نگار...
|
|
|
|
|
تیر شب
خورد به سنگ
تیره گی گرفته عزا
|
|
|
|
|
دلم صاف است
اما تردید دارم...
|
|
|
|
|
زندانبان عشق وآ رزوهایم
مرا هرگز نکن آ زاد
اززنجیر گیسویت
|
|
|
|
|
من در پی یار هستم و او در پی یار
بر محیط یک دایره دنبال همیم....
|
|
|
|
|
شاید هیچگاه
همپرواز نشویم در آسمان عشق
امّا همین که گاه
میهمان میشوی در آیینۀ چشم،
نا
|
|
|
|
|
شاید باورت نشود اما..
تمام احساسات دخترانه ام
میان حجوم روزهای پانزده سالگی
آنگاه که وقت پروانگی
|
|
|
|
|
حب حسین (ع).....از حب او ساده مگذر
|
|
|
|
|
هر روزِ من با فکرِ تو چیزِ عجیبی می شود
دنیای من هر لحظه لبریزِ عجیبی می شود
|
|
|
|
|
هرکه از عشق دور شد بمرد
یا که آخر تیر غیب را بخورد...
|
|
|
|
|
از این نقش سوال انگیز مبهم در شک افتادم
|
|
|
|
|
نقد ِ امروز به شاید شد فردا ندهیم
|
|
|
|
|
راستش من چند بار دلم را بردم لب پنجره
|
|
|
|
|
حق مطلب را ادا کردم نوشتم حق تویـی ..
|
|
|
|
|
مفهوم ترین ترانه ی پاییزم
از خش خش زرد برگ ها لبریزم
شاعر که مرا سرود تنها ماندم
یک شع
|
|
|
|
|
فردا عزیزان یک سفر در پیش دارم
قصد سفر سمت دیار کیش دارم
با خویش دارم پوند وپول ولیره بسیار
هم با
|
|
|
|
|
دیشب ره اشکم بی محابا باز بود
جاده های گونه هایم خیس اشک ناب بود
|
|
|
|
|
چشمم که دید کرشمه اش باورش نشد...
|
|
|
|
|
زیباتر از بهار
تداعی خنده های توست
|
|
|
|
|
ای که شتابان میروی یکدم بمان آرام شو//
آرام و رام و بیصدا با قصّه ام همگام شو
|
|
|
|
|
توو دارستون بزن دارو برام حكم ِ خلاصي كن
|
|
|
|
|
مرو بخانه ی دیگر بیا بخانه ما
بزن بزلف پریشان خود ؛ تو شانه ما
|
|
|
|
|
دیوانگی را دوست دارم من ، وقتی که تو دوری و من دورم
دیوانه ام دیوانه ... می دانی ؟ دیوانگی را بی تو
|
|
|
|
|
ما و كف حلقه و دف گرد منا مى گرييم
كه ز تزوير و گنه كعبه و بتخانه بسوخت
|
|
|
|
|
بیهوده سالها کنار
تو زیستم
از دست ظلم تو
عمری گریستم
|
|
|
|
|
دست من نیست ...
دست تو هم نیست ...
اصلا دستها هیچ کاره اند
وقتی چشمها
کودتا می کنند بر
|
|
|
|
|
مردکی بیچاره بود اندر نیاز //
همسر او روز و شب شد در نماز
|
|
|
|
|
ای که مهرت، روشنی بخش همه شب های من
ای که آغوشت، همه آرامش تب های من
|
|
|
|
|
عاشقی بحر عظیمیست که مرد میطلبد
|
|
|
|
|
در فکر تو غرق بودم..که شدت وزش باد مرا به خودم آورد و باز خود را در هیاهو یافتم
کاش تمام نشود راهی
|
|
|
|
|
سایه اش را از سرم گرفت
آیا با نورها دوباره به سویم باز خواهد گشت!!.
|
|
|
|
|
دلم سودای عشقت دارد ای یار
|
|
|
|
|
درکش بکن وقتی که می بینی
ناراحته دلگیره گریونه
وقتی یه زن سیگار کشید یعنی
روح لطیف و زخم مردونه
|
|
|
|
|
قلم بر روی کاغذ می نویسد
جهان امن ست باید خنده را کرد
و کاغذ نیز آن انگشت شصتش
جلو آمد ،قلم هم گر
|
|
|
|
|
حس غریبی دارم
باید امشب بروم
اقبال بلندم
بوم بدیومنی بود
شومی آوازش
مرثیه شب هام بود
تک تک ثان
|
|
|
|
|
آدم به دار دنیا بی غم نمیشناسم
زیرا که غم بنا شد آن دم که آدم آمد
آ
|
|
|
|
|
اهتزاز
پرچم آزادی بشر
از منهتن تا قعر خانه های فقر
|
|
|
|
|
همه وهم است و خیال
عشق یک عادت ناخواسته است
دل نبندید به انسان دروغ
|
|
|
|
|
دیروز را ....
امروز بود:
( حادثه ی دلاوری شبهای بیداری مردان نترس)
"حمایل
پوکه
و
چوب بلند
|
|
|
|
|
عاشق که شدی زندگی از دور هویداست
شادابی وسرزندگی از دور هویداست
احساس خوشت درنظرم آمد وگفتم
یک با
|
|
|
|
|
از مصلحت خویش به خود آگاهم
چندیست که پاشکستهی این راهم
این راه اگرچه جان طلب کرد ولی
راهی
|
|
|
|
|
دوباره پای فریادت به شعرم باز شد
نعره ای سر داد و شعر آغاز شد
تا که از نو دفترم خونی شود
از همان
|
|
|
|
|
هر آن دختری گر کند چادرش را به سر
بیرزد به صد لاابالی پسر
|
|
|
|
|
شدم خسته من از هجر و جدایی
نباشد درد دوری را دوایی
|
|
|
|
|
زیباست او نگـاهش مهر اندرون او نه
ره سمـت او فــراوان مارا به راه او نه
درعصر بی مرامی در دام ای
|
|
|
|
|
به گرمای وجودت زندگی بخش
به دریا و به رودت زندگی بخش
|
|
|
|
|
ای که لبهایت مرا شهدی فراوان میدهد
سانِ بارانِ بهاری بر چمن جان میدهد
|
|
|
|
|
گیسوانت را بباد نده
بگذار نگاهت کنم
|
|
|
|
|
می نشانم شعر دیدار تو را بر دفترم
عینکم آیینه ی چشمان تو کی میشود؟
مه ناز نصیرپور
|
|
|
مجموع ۱۲۴۷۸۹ پست فعال در ۱۵۶۰ صفحه |