چهارشنبه ۷ آذر
اشعار دفتر شعرِ خمیازه های شبانه شاعر مسعود احمدی
|
|
دیگر
هیچ قیصری
بر مُردن گوزنها
نخواهد گریست...!
" برای مسعود کیمیایی "
|
|
|
|
|
با ترس های ما، زندگی نکنید !
|
|
|
|
|
من
جیغ درخت هایی هستم
که امسال ، ویلا شدند ...
من قرار بود طیاره ای باشم
که هیچگاه
از پاریس
|
|
|
|
|
بهار که می آید
دلم به مساحت تمام باغهای گیلاس می گیرد ...
وحشت تمام شدن ،
گلوی بغض هایم را می ف
|
|
|
|
|
بغض کرده ام
از اندوه پنجره هایی
که دوشیزگانِ ایستاده بر قاب هایشان را
از دست داده اند ...
|
|
|
|
|
گریم های عجوج
بر صورتک های زنانه ی این شهر زخمی
زار می زنند...
روسری های شفاف
بر کلّه کدو
|
|
|
|
|
بهار من
بیا و شکوفه هایت را
دوباره برایم
صورتی گریه کن ...
بیا و شیطنت شب بوها را
دوباره
|
|
|
|
|
تمام خرگوشها را خواهند خورد
گوسفندانی که چوپان شان
با لوله ی تفنگ
نی می زند ... !
|
|
|
|
|
دوباره آغاز می شود جنگ
با شلیک هوایی ...
سربازان
از ذوق آتش بس
کبوتر صلح را در آسمان
ندیده
|
|
|
|
|
عروسک رویاهایش را
صورتی نقاشی کرده بود
دخترک پناهجو ...
برادرش با مداد
تفنگی سیاه
|
|
|
|
|
انگار که هنوز
خرمشهر را خدا آزاد نکرده است...
انگار که دزفول
هنوز سه وعده در روز موشک می خ
|
|
|
|
|
قلم و کاغذ می دهند
به کودکان جنگ
تا کوه و دشت را نقاشی کنند ...
ناگاه ...
تمام د
|
|
|
|
|
نیمه شب
دلتنگی هایم را
آهسته می گریم...
می ترسم سحر
_ دخترم _
بیدار شود ...!
پ
|
|
|
|
|
پشتِ میله ی هذیان های راه راه
هر شب
شاعری را دار می زنند
تا جهان
رام شود ...
امشب
ن
|
|
|
|
|
لعنت بر تو !
می خواهم
برای همیشه فراموشت کنم
عکس هایت را می سوزانم...
وضو می گیرم
تا از
|
|
|
|
|
اسمم را فراموش کرده ام ...!
آمده ام بپرسم
آنگاه که دوستم داشتی
چه صدا می زدی مرا
|
|
|
|
|
هر شب
یک ستاره در آسمان می میرد
و یک واژه در من
و یک قرار ، در دفتر خاطرات تو ...!
|
|
|
|
|
فردا
شعر خواهم شد
هنگام که « خورشید »
سر بر شانه های بلندِ دیوارِ زندان شهر بگذارد
و های ه
|
|
|
|
|
یک هفته است که مرده ام
همسرم برای اولین بار خندید
پارچه ی سیاه خانه را
باد برد
نانوای مح
|
|
|
|
|
تا خانه ی من
راهی نیست
بُقچه ات را بردار
از دریا که دور شدی
در انتهای جنگل راش ها
به سوی در
|
|
|
|
|
آخرین خاطره ی بوسه هایت را
سالهاست از حافظه ی لب هایم
پاک کرده ام ...
اما گردوهای
|
|
|
|
|
تو شعر می گویی
و من داستان ...
تو قرمز می پوشی
و من زرد ..
تو دریا را دوست داری
و من جنگل
|
|
|
|
|
ممنوع کرده ای
که عاشقانه بگویم
پس بگذار
برایت سیاسی بسرایم:
من مصدقِ سرزمینِ قلبِ خاکست
|
|
|
|
|
چقدر آشناست
این دست های سفید و کشیده
که دارند مرا شستشو می دهند
و رژهای صورتی تو را
از گردن
|
|
|
|
|
من :
درختی فرسوده ام
که زیر سنگینی هزاران کلاغ فربه
قوز کرده است...!
مزرعه ای از آفتاب گردا
|
|
|
|
|
آنوقتها که هنوز به دنیا
_ ی شما _
نیامده بودم
پا به پای پدر ستاره می کاشتم
و زمین ها را هر ش
|
|
|
|
|
میان این همه آژیر و بوق
تمام دلواپسی ام اینست
که گفته باشی دوستت دارم
و من
نشنیده باشم...!
|
|
|
|
|
آن زن با چشم هایش حرف می زند
آن مرد با شعر هایش
آن سرباز با تفنگ اش ...
.
.
.
اینجا
کسی
|
|
|
|
|
شاعری که پدرش قصاب بود
غروب یک روز
تمام شعرهایش را
به سیخ کشید
و روی آتش کارتن های خالی
|
|
|
|
|
برایت نامه ی عاشقانه می نویسم :
اندازه ی رودخانه ای بزرگ
که بوسه های کوه را
به دریا می رساند
|
|
|
|
|
سراپا شعر می شود
کولی ترین دختر فالگیر
وقتی بو می کشد
کف دست هایم را :
آقای سیبیل مخملی !
|
|
|
|
|
کاش
علاءالدین بودم
تا دنیای بی خورشید تان را
روشن می کردم
خشاب تفنگ هایتان را _ تمام
|
|
|
|
|
روزی که باد
روبروی دریایی
با چشم های شور
روسری را
از موهای تو دزدید
دل من
اقیانوسی شد
ک
|
|
|
|
|
بهار در آبادی ما
زنی ست پا به ماه...ٔ
|
|
|
|
|
مرا
یک روز در فتح مکه
و دیگر بار
در کوچه پسکوچه های موصل
سر بریدند !
من
تکرار فریادم
در
|
|
|
|
|
یک شب ، تمامِ خشمِ خود را ، جار خواهم زد
در نافِ « تهرانسر » ، خودم را ، دار خواهم زد !
|
|
|
|
|
شعرهایم عق می زنند
و عاشقانه هایم را تمام
بالا می آورند
هنگام که سربازان
مین های ضد نفر را
|
|
|
|
|
کوزه هایتان را جمع کنید !
مردی تنها
آن سوی دریاها
سکوت کرده است
اما هنوز
پشت شیار اخم های
|
|
|
|
|
ایستاده ام
زیر رنگین کمانی بزرگ
که شالیزار را
به جنگل
پُل زده است
تا فریاد برآورم :
دوستت
|
|
|
|
|
در کابوس هایم
شبی خورشید
عاشق ماه شد
به خانه باز نگشت غروب !
چادر شب را
به آتش کشید !
و
|
|
|
|
|
ماه ، میان یخِ برکه گیر افتاده است...ماهی قرمز
زیر شیشه ای ضخیم
آرام
نجوا می کند :
طاقت بیار
|
|
|
|
|
گمانم تب داشت دختر ارباب !
|
|
|
|
|
انتهای شب را دوست دارم ! وقتی جهان را تاریک می کنی !
|
|
|
|
|
زمستان آمد...
تا دریابم
رسیدن به بهار
آنقدرها هم ساده نیست !
تا عود کند دوباره
افسردگی هایِ ن
|
|
|
|
|
کمی دورش را خلوت کنید
بگذارید نفس تازه کند !
مسیر فا
|
|
|
|
|
هی...
سلام دختر خورشید !
اطلسی های پیراهنت را که می بینم
دلم
انار می خواهد !
عشوه ات را
|
|
|
|
|
فاصله ای کوتاه
از ضخامت سیبیل استالین
تا انگشتری عقیق ابوبکر بغدادی
بیش نمانده ست !
|
|
|
|
|
خواب هایم را سری بزن امشب !
بیا و اوج بگیر تصنیف هایم را
در شبی که قورباغه ها
در سراشیب آب نیز
|
|
|
|
|
کابوس هایم را سری بزن
_ امشب _
با کدخدای دلت ساخته ام !
بلندترین مناره ی عشق
به خاطرت
دزدیده
|
|
|
|
|
سنگ می زدند مردان،
بر سینه ی زنی ، که روزی ،
سنگ او را ،
بر سینه می زدند !
|
|
|
|
|
این روزها
در انتهای کوچه ای بن بست
شکل خانه ای هستم
د
|
|
|
|
|
شیهه می کشید شب
شرم آور
در گوش های کارتن خوابی
که ساعتی قبل
شیشه اش را
کشیده بود !
مرد
|
|
|
|
|
هفت سنگ
سینه ی برکه را
سنگ نزن !
پیکر زخمی ماه را نمی بینی مگر ؟!
|
|
|
|
|
در این دهکده ی متروک
در حاشیه ی این جنگل بی کتاب
کاغذی یافت اگر کنم
خواهم سرود
از کلاغهای گر
|
|
|
|
|
برخی می گویند ، محرم در کوچه ی بالایی
شور و حال بیشتری دارد
قیمه اش گوسفندی ست !
برخی شبها ک
|
|
|
|
|
کاش آدم برفی بودم
!روزی سرد،میان دست های دختری با چشم های قهوه ای
متولد می شدم !
|
|
|
|
|
شبی عاقبت دختر خورشید را
خواهم دزدید
و به جنگل خواهم گریخت !
من
سهم عدالتم را می
|
|
|
|
|
شعرهایم
تکه لباس هایی ست چروک
آویخته بر چوب لباسی مادر بزرگ !
|
|
|
|
|
هان ای شاعران مکر و غرور !
ای آسیاب های بلغور واژه های تنگ و نمور !
شمایان ذوق آمده از آمدن
|
|
|
|
|
من از پشت کوه آمده ام
از انتهای زمین !
جایی که پدر
در بهار
تنها به عمق اخم های زمین شخم
|
|
|
|
|
خواب دیده ام بانو ! _ خوابی عجیب -
خواب دیده ام ، خواب هایت را دزدیده اند !
دلواپسم !
|
|
|
|
|
کروکودیل ها کبک هایشان خروس می خوانَد
کنار برکه ای که کفتارها و کفچه مارها
در کمین جفت گیری
|
|
|
|
|
ِمرا با خاک انداز ، از خرپُشته ی بهشت
به این خرابه انداخته اند !!!
بر خط
|
|
|
|
|
چنگ بزن هوا را _ چنگ _
نوشداروی من است قبل از مرگ
نسیمی که از لای انگشتان تو عبور کند !
|
|
|
|
|
دهقانم ! پیراهنی پوشیده ام :
زرد !
تاریکی هایتان را به آتش خواهم کشید
شبی با شعرهای چهارخانه ا
|
|
|
|
|
سرگردانم ! چونان بادکنکی مست ،تلو خوران !
زیسته در وحشت داغِ حادثه هایی تیز ! از سرفه های زمین تا
|
|
|