بهار که می آید
دلم به مساحت تمام باغهای گیلاس می گیرد ...
وحشت تمام شدن ،
گلوی بغض هایم را می فشارد
۴۷ سال ؟!!!
نه ...
دروغ می گویی
انگار دیروز بود
که نقاشی های کودکی ام را
با حنای مادربزرگ رنگ می کردم ...
انگار دیروز بود
که در فرار از وحشت ختنه شدن
تمام کوچه های محل را
یک نفس دویده بودم ...
انگار دیروز بود
که در ازای گرفتن یک بستنی قیفی
برای همکلاسی های کودنم
انشا می نوشتم ...
نه ...دروغ می گویی !
این بهار
همیشه به من دروغ می گوید ...
می گوید تو داری پدربزرگ می شوی !
خنده دار نیست ؟
من هنوز
منتظر بازگشت معلم ادبیات سوم راهنمایی ام هستم
تا از جنگ برگردد
و جلد هفتم « کلیدر » را قرض بگیرم ...
من هنوز منتظر دختر همسایه هستم
تا وقت بازگشت از مدرسه
به بهانه ی دادن آخرین شماره ی کیهان بچه ها
در لحظه ای
دستهای چهارده ساله ام را
به انگشتانش بسایم
و ساعتهای طولانی
مورمور این سایش شوم ...
ساعتهای طولانی
به آن چند ثانیه ی آسمانی فکر کنم
و در تبی لذت بخش
خاکستر شوم ...
من هنوز
منتظر صبح سه شنبه های دهه شصتم
تا آخرین قصه ام را
در اطلاعات هفتگی
چاپ شده ببینم ...
پدربزرگ که رفت
تمام باغ های عناب سوختند ...
مادربزرگ
یکسال بعد
قصه هایش را ناتمام گذاشت
و شبی ناگهان
به خلوت پدربزرگ گریخت
تا خبر سوختن باغ را
با هم بگریند ...!
دوباره صدای پیرمرد دوره گرد
در گوشهایم زنگ می زند :
- :
بستنی آی بستنی
نوبر بهاره بستنی ...
بهار
بزرگترین دروغ دنیاست ...
ما
هیچوقت نخواهیم مُرد ...!
من
هنوز هم کیهان بچه هایم را
نگه داشته ام
و هنوز
منتظر بازگشت دختر همسایه هستم !
اسفند ۹۵
مسعود احمدی