میسرایم ز طلوعی دیگر و وارد جنگل شدنم
گذر از ثانیه کردن گیج و مبهوت شدنم
ز پریشان حالیم، گم شدنم،در گیر اوهام شدنم
دست و پا گم کردنم،خل شدنم،چل شدنم
بی رهی،اشفتگی،محصور جنگل شدنم
ز افکار غلط پر شدنم،ترس از طعمه ی جنگل شدنم
بی قرار در پی راه فرار این سو و آن سو شدنم
ز خلاصه که بگویم پر از راز و گلایه رو به معبود شدنم
واعظا چه بگویم ز تخیل آمده خرده مگیر
میسرایم ز دلم خواجه تو نادیده بگیر
که در این جنگل هر چه که گشتم هم زبانی یار نبود
جز ز آوای وحش و وحوش مرا هم کلامی نبود
ز سنجاب و آهو و خرگوش و گراز
هر چه پرسیدم نگفتند که راه از کجاست
رسید جغد دانا و بی پرده گفت
که اینان همه زاده ی جنگل اند
مریدان شهوت برده ی خواب و خورند
چه دانند که راه گریز از کجاست
تو را چنین پرسشی ز اینان خطاست
و افسوس که رفت و ندادم مجال سوال
من و تنهایی ام مانده و بی قرار
به فکر راهی برای گذر زاین محال
که چاره چه باشد گذرگاه کجاست
به این سو و آن سو دویدن خطاست
خلاصه نفس به نفس ز جنگل پر شدم
و درگیر سوال و جواب از خود شدم
گهی گویم که خود کرده را تدبیر چیست
گهی دیگر که جبر است پس دگر تقدیر چیست
و ناگه بپرسم خدایا مرا تکلیف چیست
به یک باره به خود گویم دلیری مترس
صفت دار و سلطان و شیری مترس
اندکی بعد پشیمان میشوم
از این حال و احوال پریشان میشوم
نخواهم که حیوان و هم رنگ شوم
نشاید مرا صفت دار ز وصف ستوران شوم
و زانو زدم به درگاه معبود خویش
ببردم به پیشگاه دادار داد خویش
خدایا تو که گفتی میکنی هر دم زمن یاد
و الیس الله و بکاف عبده و داد
و فرمودی که تنها راه من راه حق است
و ذالکم الله و ربکم خالق کل شی است
خداوندا تو که وعده دادی آن کبریان را
و فرمودی ادعونی استجب لکم آن خاکیان را
تو که خواندی و بیکباره کن فن یکن شد
پدید آمد زمین و زمان، غوغا به پا شد
توکه دمیدی از روح خود در کالبد من
و احسنت الخلایق گفتی از خلقت من
مگردان مرا دور گردون بی انتها
نخواهم بزرگی نخوانم از این ادعا
و بازم بخوان این سخن چیره کن
زمین و زمان را به آن خیره کن
زمین را اگر خلق کردی سند از کجاست
مرا گو که بنچاق کل ثریا کجاست
مرا آزاد کن ز این قفس همراهیم کن
بده بال رهایی پر از آگاهی ام کن
چنان آنکه فرمود مرد بلخی به شعر
که مرغم نباشم از این خاک وگل
ز وصف صد صفت گشتن بلا دیده ام
ز شاهی و بزرگی خزان دیده ام
خجل از گذر در گذشت از زمان دیدهام
و وای ز روزی که خوانی ز عشق گله را
هر آنکس در این گله باشد نگوید چرا
ویادیزشیخ اجل مرد شیرین سخن
ندارند ستوران خبر از جهانی دگر
بخوان و بساز،ساز این چاره شو
قرار دل بیقرار من دیوانه شو.
موفق وپیروز باشید