نیمه شب
دلتنگی هایم را
آهسته می گریم...
می ترسم سحر
_ دخترم _
بیدار شود ...!
پی نوشت :
مراد از پشت کوه به شهر آمده بود ، اما دلش مثل دشت ، وسیع و مهربان بود .
همان روز اول که در شهر کاری پیدا کرد ، با دو مرد دیگر دوست شد ...
مراد ، هر دو دوستش را خیلی دوست داشت ...سالها گذشت و این سه دوست ، با هم خوش و خرم بودند ...
تا اینکه یک روز ، دوست اول مراد ، با دوست دوم ، قهر کرد ...مراد خیلی تلاش کرد آنها را آشتی دهد اما نشد که نشد ...با این وجود اما ، مراد ، هر دو دوستش را دوست داشت ...
یک شب دوست اول به سراغ مراد آمد و به او گفت که اگر می خواهد با او دوست باشد ، باید با دوست دوم ، دوست نباشد ...چون دوست دوم ، حالا دشمن او بود ...مراد قبول نکرد و گفت که او هر دو دوست را ، دوست دارد ...
دوست اول ناراحت شد و رفت ...
شب بعد ، دوست دوم ، پیش مراد آمد و گفت اگر می خواهد با او دوست باشد باید با دوست اول ،دوست نباشد ، چون حالا دوست اول ، دشمن دوست دوم بود ...مراد پیشنهاد دوست دوم را نیز قبول نکرد ...چون او می خواست هر دو دوست را دوست داشته باشد ...
حالا دیگر ، هر دو دوست مراد ، که با هم دشمن بودند ، با مراد هم دشمن شدند ...اما مراد همچنان هر دو دوست را ، دوست داشت .
سالها گذشت ...تا اینکه دوست اول مراد ، با دوست دوم ، آشتی کرد ...
مراد خیلی خوشحال شد که دوستانش، با هم آشتی کرده بودند ...اما دوستان مراد ، با مراد آشتی نکردند و مراد را همچنان دشمن خود می دانستند !
اما مراد ، آنها را ، همچنان ، دوست خود می دانست ...
سالها گذشت و دوستان مراد با او همچنان دشمن بودند و مراد هم همچنان آنها را دوست داشت ...
تا اینکه یک روز ، دوست اول مراد ، مریض شد و جانش را از دست داشت ...مراد برای مرگ دوست اولش ، خیلی گریه کرد و تصمیم گرفت که به مراسم خاکسپاری او برود ...
وقتی دوست دوم مراد ، ناراحتی مراد را دید ، دلش سوخت و به طرف مراد آمد و او را بغل کرد ...
پس از مراسم خاکسپاری ، دوست دوم ، رو به مراد کرد و گفت : من تا دیروز یک دوست خوب داشتم که از دست دادم، ولی امروز ، باز هم یک دوست خوب دارم و از این بابت خیلی خوشحالم ...
مراد در پاسخ گفت : اما من خیلی اندوهگین هستم ...چون تا دیروز دو تا دوست خوب داشتم ولی امروز فقط یک دوست خوب دارم ...
دوست دوم ، ساعتها به این حرف مراد فکر کرد ، اما هیچگاه متوجه منظور مراد نشد .
مسعود احمدی
۹ شهریور ۹۵
.