اشعار دفتر شعرِ دیوان سرودهها...ی انصاری سمنانی (شیدای سمنانی) شاعر مهدی انصاری سمنانی (مهرداد شیدای سمنانی)
|
|
(چکیده:)
«رقص، و موسيقی پرندگان» (نثر ادبی)
هنوز سیّال بودم که آسمان، رخت شبانۀ خود را پوشید...
|
|
|
|
|
مهرت چنان فروزان
که میآرَمد هر «غنچۀ کار»...،
در پرتو خورشید جانت،
و میرقصد بر صحنۀ
بالهای...
|
|
|
|
|
درین کویر پُرسراب
و این دیار بیشراب،
درین دخمۀ درد و
درین ویرانۀ سرد،
درین زندانِ بیاحساسِ...
|
|
|
|
|
وجدان گرگها نیز پُرخروش
زین همه خنجر و فریب شبان،
زین همه تازهْلالههای
سربریدۀ دوران...
|
|
|
|
|
مهر رؤیایی!
زادۀ «مهر» پاییزی؛ امّا
بهار مهری در دلِ
پُربرگ پاییز!
|
|
|
|
|
(گزیده:)
ابرِ مجنون میشوم
آنگه که باران جان،
میهمان گلستان هستیات میشود
آرام، با ترنّم مهر..
|
|
|
|
|
«شِکر عشق»
یارا!
قهوۀ اندیشهای دارم که در خلوتخانۀ سکوت
با شکر عشق، مستانه مینوشم.
|
|
|
|
|
«دوستت دارم ای دوست!»
دوست دارم دو چشمت را
که چون چشمان آهوست
و لبخندت
که پُرشهد است و شیرین
|
|
|
|
|
«فرياد آزادی!»
به احترام «فریاد» آزادی،
دقیقهای،
«سکوت».
|
|
|
|
|
«رقص، پای دار!!»
...چه زیبا بود آن هنگام که باد
در اعتراض به خورشیدستیزان دیار
پیکرت را به رق
|
|
|
|
|
«دريای اشک» (پیشکش به همۀ م...)
چشمهایم بال گشود
دل آسمان را بویید
سخت، گرفته بود!
آهنگ گریه
|
|
|
|
|
غمگینم!
از گریۀ کودکان آن روسپی!
از اسارت اندیشۀ اندیشمند!
و از دریغورزی یک آه، در بساط گدای مرد
|
|
|
|
|
«آيينۀ عشق»
(گزیده:)
...موجی از نگاهت آمد و
بر ژرفای دلم نشست
صدای دلت آمد و
کنار تبشهای قلب
|
|
|
|
|
زمان میدود؛
خورشید عمر، در غروب؛
سایۀ جادوی مرگ، بالای سر؛
هقْ هقِ هراس دل، بیسکوت؛
دست مرگِ ب
|
|
|
|
|
گلهای زیبا
...و حتّی خورشید،
به زیبایی اندیشهات غبطه میخورند
آنگاه که سرود انسانیت را
بهر هم
|
|
|
|
|
خوی آن ...یش بیابانی،
ب...یدن شقیقۀ شقایقهاست!!!
بار آن، خرافات و دروغ...!!
جشن آن، کتاب
|
|
|
|
|
استعفا داد از معبد، خدای،
و جاری شد از چشمانِ دوخته
به چشمان یخزدۀ
غنچهای ناز!!!
|
|
|
|
|
هیولای مهربان!
مرگ!
تو را سپاس که رهاییبخشِ
آگاهْپرندگانِ... زخمی
از بند کابوسِ
تلخیهای بیپ
|
|
|
|
|
سراب عشق!
گُل سنگی!
طاووس مغرور!
میانگاشت بلبل شیدا که دشت روانش
کویر خواهد شد بیعشق تو؛ امّا
|
|
|
|
|
میبرند با تبر ...ش،
نفس یاسها و لالهها... را
و میدمند در شیپور توجیه،
پاکی ...لقِ
شا
|
|
|
|
|
(گزیده:)
...فتادهاند از نفَس، بلبلانی، امّا
«خرَد»ی دریادل،
میتپد همچون موج
و میکارد دمادم،
|
|
|
|
|
چه بس دلآزار، کیش هیولایی؟!!
آتشفشان نشر میلیونها
دیوانهْویروس پنهان
در دهکدۀ جهان بشری،
|
|
|
|
|
دود میشود ارزش جان جهان
آنگاه که خشم ابَراِژدهای ...ر...و...گر ،
خیره در چشمان عشقت
میبلعد خو
|
|
|
|
|
شمع دل، بسوزد بهر آن پروانگان
که بس، خرابِ عشقِ آتشینند؛ ولی
در این سرابند که عشق به شمع خاموش،
ا
|
|
|
|
|
تهماندۀ زندگی را
میریزد در بشکۀ
...خِ و...وهات،
یا پای گورِ
ا...با... خرافات،
آدمک سنگمغزی ک
|
|
|
|
|
چه زشتْباطن، ...هْروبهان پر...یش
که بهر تقدّسپوشیِ
خنجر خشم خویش،
به بازی گیرند زبان خدای را
|
|
|
|
|
انداخت دل را در قعر قهر، امّا
گمان نمیبُرد غرقه شود
عشق آتشین، در آن !!!
|
|
|
|
|
گرمای مهر «خورشید»، چنان افزون
که گویی، انکارگران خوُیَش
در آغوش مهر اویند هنوز!!
|
|
|
|
|
آری،
خروش خون «خورشید خرَد»،
بازمیدارد ستارگان حقجو را
از نهادن زانوی تسلیم،
در برابر رعدِ
«.
|
|
|
|
|
گویی، ...س...ا...های...ا... هر دَم،
پنجۀ داری است بر حلقِ
سرود اعتراض!!!
|
|
|
|
|
پس از بر دار شدنِ آن پرستو،
نه دشوار، دگر،
باورِ به غرقِ
ماه در دریا و
دفن خور در خاک!!!
|
|
|
|
|
عذْب است عذبِ عزَب...
با کمان چشم تو
ای نازنیننگار!
ای فرشتۀ عذاب!
|
|
|
|
|
شگفت هیولایی است د...ل... د...
که گر در راه پرواز*،
بمانی پایدار،
تو را سنگ میزند
تا پا
|
|
|
|
|
«مَه» روشنگر و مهر،
مانند خورشید،
دریغ نمیدارد سایهاش را
حتّی زِ دشمنانِ
پُرت...دید...!!!
|
|
|
|
|
پرواز خورشید اندیشه،
چنان در اوج،
که نهان باید کرد بلندایش را
از گسترندگانِ
آیین کسوف!!!
|
|
|
|
|
شِکوه مکن از صدف تنهایی،
که تنهایی،
نشان «خورشید» است
در آسمانِ
بیهمتایی!
|
|
|
|
|
هزاران رنگ ت...دّ...،
میپاشی بر پیکرِ ...،
و میبافی ریسمان فریب...،
تا باور کنم ...س...ا.
|
|
|
|
|
گویی ...ن کهنهْکویر،
دیگر آشیانم نیست
و نه آشیانِ
شقایقهای ...ز...د!!
جنگلی پر گشته از
|
|
|
|
|
آسمانا! نکند تو هم
سنگدل گشتهای که چنین،
سنگسار میکنی با تگرگ،
پیکرِ
لالۀ بر ...ار؟!!!
|
|
|
|
|
از نعرۀ مستانۀ ت...زی...نهها
تلختر گشتن ریشخند سکّهها
...و فراختر شدن ت...تِ
غ...ل...ن
|
|
|
|
|
بهر باورِ پرندگان مَهجوُی،
هرگز، نه نیاز به رنگ و توجیه؛
کافی است که راه مَه را
ندهی نشان
|
|
|
|
|
مهفروشا!
مِی فروش، امّا نه هرگز
شرافت را
حق را
آدمی... را!
|
|
|
|
|
کُشت مغز ستارگانی را
عرفانی که خرفان1 مینمود
و خورشید عارفانش،
سَ...کَ...ت...ر قاتلان...!!!
|
|
|
|
|
(چکیده:)
...جوشیده از چشمۀ خونِ
شیران سربهدار،
از ضجّههای قلبهای مهر،
اشک غنچههای بیپناه...
|
|
|
|
|
غولْارباب واعظ مایهدار،
میرانْد با گرگان، فقیرْپَرندگانی را!!!
...جوجۀ پُراشک شیرین، با سادگی:
|
|
|
|
|
...نرمتر! ...نسیمگونهتر!
مبادا که بدخواب شود
«کودک درونِ»
در آغوشِ مهر.
|
|
|
|
|
مستِ قهقهه میکند هدهدان را
مهر قصّابان ...یش
آنگَه که دهند آب، طوطیان قفس را...
|
|
|
|
|
کاش دلها، همه مصنوعی
ولی از سنگ نبود!
مغزها، همه کودک
ولی از چوب نبود!
دستها، همه بیپا
ولی
|
|
|
|
|
اربابان خرافات و تزویر و زور...
نهراسند از فزونی ایمانِ کور
و پرستش ارواحِ
گ...بد و گور؛
بل پُره
|
|
|
|
|
فروغ نغمههایت
یاد فروغ شاعر؛
احساس دلربایت
معنای حسّ مادر؛
لبخند چشمهایت
افشای عشق پنهان؛
مو
|
|
|
|
|
(چکیده:)
...آری، آدمِ برفی، کنون،
آدمْ برفی است!!!
|
|
|
|
|
به راستی، آن آزادهروسپی
که زیر پنجۀ گرگ سیَهچال،
قطرهْ قطره، میمیرد؛ امّا
نمیفروشد هیچ پرنده
|
|
|
|
|
تلخی مظلومیتِ
گُلهای روشن و مهر
آنچنان بیش،
که حتّی طعنه زنند آنان را
خارهای
بدنام و بدکیش!!!
|
|
|
|
|
چه زیبا خفته است «ماه»
در آغوش سبزِ
گرم «دریا»!
|
|
|
|
|
گفتی جنگ و فقر و زلزله...
و آه گرسنگیِ
غنچههای ناز،
باعثش
تار موی نگار است و
ناز زلفِ بهار!!!
|
|
|
|
|
هراسانگیزتر، آرامشی که
فوران کند زان ...یش و عرفان
که برمیکَنند آرامش را
با ریش، زِ ریشه!!!
|
|
|
|
|
نگارا!
خوشنگارا!
موج باش و رقصان
که همآغوشی عشق با آزادی،
زِ راه میرسد
با نوروز آزاد.
|
|
|
|
|
در دیار کرکسان کور، گویی
تیرهای چراغ هم در زنجیرند
تا مبادا بنوشند نور
از خورشیدانِ
روشنگرِ
سرب
|
|
|
|
|
نیستند سترگ خدایان؛
مردهاند از نهان!
و نه همرازِ انسان؛
بلکه، فریبی پنهان!
و نه جاری و باران؛
|
|
|
|
|
با ایاز عشق، رقصان
در شراب یاد، غلتان
بهار دل،
سرشار زِ باران
...و آسمان خرَد،
سبدْ سبد، گلبا
|
|
|
|
|
مرا
نه شاعر بدان، نه ماهر؛
من
پژواک دردهای مردمانم؛
بارانم؛
کریمانه
میبارم بر هر جان
حتّی گر
|
|
|
|
|
بخوان نگاههایم را
عاشقانهها،
نغمهها...یم را
بوی دردهای تو را میدهند
و آههای
|
|
|
|
|
در غم غروب،
شیشۀ بغض کودکم
کنار آیینۀ دلم شکست!
...و پس، چون پرندگانی،
رها، در آسمان آرا
|
|
|
|
|
شاید هیچگاه
همپرواز نشویم در آسمان عشق
امّا همین که گاه
میهمان میشوی در آیینۀ چشم،
نا
|
|
|
|
|
آواری
از فرهنگ تاریکی،
و تاریکی،
تار ذهن،
و آن،
طوق بردگی،
و طوق،
زهر مرگ،
ن
|
|
|
|
|
...چراغ سحر، بیدار؛
بالا میرود زباله از جارو؛
دکّۀ برفیِ گدا
ایستاده تا سحر!
بردۀ شب،
|
|
|
|
|
رخ نمود عشق، پس از رخ نمودنت
دست افشاند دست، پس از دست دادنت
پایْ کوباند پای، پس از پایْ دادنت
نب
|
|
|
|
|
(با سبدْ سبدْ مهر، پیشکش به همۀ نازنینانی که زخم تلخ فقر،
آنان را ذرّه، ذره، در کام مرگ، فرو میبرد
|
|
|
|
|
ته قصّۀ پُرغصّۀ
آیین خرافات،
چنین است عجیب:
خدایگان تاریک
با خلق خدایان مهیب،
ربودند مهر و رو
|
|
|
|
|
(چکیده:)
یاد آر خورشیدان سربهدار را
حلاّجان رازها، راویان دردها و شِکوهها... را،
شکوا از جور خ.
|
|
|
|
|
تیر کشید قلب تیر،
هنگامی که نشست بر قلب شیر!!
|
|
|
|
|
چشمۀ آگاه،
اکنون، آزاد
امّا
جاری بودن
همچنان، ممنوع!!!
چه نفسگیر است کویر بزرگ
|
|
|
|
|
همای سعادت
جغد شوم انگاشت خود را
در دی...ری که جوجهه
|
|
|
|
|
گرگان تخت و روبَهان کیش،
به گمان،
کشتهاند گوهرها را
در گورِ دار!
حال اینکه میخروشند هنوز
زان
|
|
|
|
|
غیرت خشک،
رسوا گشت آنگاه
که شد پرخون،
چشمۀ پاک!!!
|
|
|
|
|
باد رقّاص چموش
زمزمه میکرد با خود؛
گوش سپردم، میگفت:
«حرف مشترک» ش... و ش...ه،
چون شود
|
|
|
|
|
گرگ مرگ،
هر شبانگاه،
زاده میشود پُرآتش،
زیر ارّابههای
خدایگان انسانخوار!!!
|
|
|
|
|
(چکیده:) ...آری، من، تو، او
«مرده» بودیم
و «مرده» خواهیم بود در گورستان تاریخ!!
جایمان همواره:
ب
|
|
|
|
|
ارزش ندارد هیچ درّی،
بی«انسانیت» حتّی
درّ و د...ن و
د...لت و خاک... .
|
|
|
|
|
شیون فقر،
آنچنان جاری،
که مینوشند جوجهها
اشکهای بابا را!!!
|
|
|
مجموع ۱۲۸ پست فعال در ۲ صفحه |