چهارشنبه ۱۴ آذر
اشعار دفتر شعرِ عشق شاعر جلال سلطانیا (فریاد تا همیشه)
|
|
کیستی ای آنکه با جنس نمک
روی زخمم کار مرحم میکنی
|
|
|
|
|
من خدا در چشم یک زن دیده ام
زن به جان و زندگی آبستن است
|
|
|
|
|
گاه دنبال تو در فالی بلند
میروم با شعر تا شهرت سفر
|
|
|
|
|
از تو از نو میتوان زاییده شد
عشق را ای مادرم آرامتر....
|
|
|
|
|
مرد باش و مرکبت را ساز کن
یک سفر تا خویشتن آغاز کن
|
|
|
|
|
آمدی با یک نگاهت باز هم
هر چه را شب رشته بودم پنبه شد
|
|
|
|
|
مرا داروی اقلیمت نیاز است
|
|
|
|
|
میرهی از بند با اندیشه ات
دشمن خودکامگان دانستن است
|
|
|
|
|
مرگ را این زندگی زاییده است
میبرد باد آنچه خود بخشیده است
|
|
|
|
|
پاره شد صدها طناب از آزمون وزن من
تار گیسویت از آن چاهم ولی بالا کشید...
|
|
|
|
|
من در پی یار هستم و او در پی یار
بر محیط یک دایره دنبال همیم....
|
|
|
|
|
ساعت خوابیده ام را کوک کن
طرح مرگم را دوباره پوک کن
|
|
|
|
|
صد سال اگر بگذرد از لحظه ی مرگم
از گور بخیزم به عصایی ز ندایت
|
|
|
|
|
نازنینا دوش کی خفتی مگر
وارث سیمای تو مهتاب شد
|
|
|
|
|
ای خدای مرد و زن ، بنشین دگر بر جای خود
مرد را از نو بساز ، در خاک او زن چنگ تر
|
|
|
|
|
آب در مَشک تو زمزم میشود
غصه با لبخند تو کم میشود
|
|
|
|
|
مَی نماید تلخ کام آدمی
میکند لرزان گام آدمی
|
|
|
|
|
آنجا که نگردد به خِرد باز گره
سرمست می ناب جنون باید شد
|
|
|
|
|
خواب دیدم که خدا میگرید
و تو هم آنجایی
|
|
|
|
|
سجاده گشاده ایم تا مست کنیم
خود را به شراب ناب یکدست کنیم
|
|
|
|
|
از کرده ی من هیچ مپرسید که او
کرد آنچه که شد کرده و نا کرده ی من
|
|
|
|
|
هرکه را جرأت بود زن میشود
بس که چکش خورد آهن میشود
|
|
|
|
|
خالی شده زیر پایم از حجم زمین
از درخت ترس ، سیب " فریاد" بچین
|
|
|
|
|
در مسیر بوسه هامان دست اندازی مکن
در تقاطع های لبهامان اخاذی مکن
|
|
|
|
|
از شانه ی تو تا سر من راهی نیست
کافیست تو بگذاری و من بگذارم....
|
|
|
|
|
ساقیا هر می نباشد کارگر بر درد ما
مزه هر چه تلخ تر ، انگ
|
|
|