چهارشنبه ۲۱ آذر
اشعار دفتر شعرِ سپهر شاعر عظیمه ایرانپور
|
|
کاش می شد با عبور از مرز بودن های سرد
رد شد از ساحل نشینی؛ غرق شد در موج درد
دل که در دستان سر
|
|
|
|
|
دستم از دستان پر مهرت رها شد بین راه
بعد تو من هستم و تاریکی و آغوش چاه
در کنار تو مسیر زندگی خو
|
|
|
|
|
از مسیر حادثه پرهیز کردن؛ زود بود
گرچه می دانم دلم در امتحان مردود بود
سمت برکه رفتم اما ا
|
|
|
|
|
آخر به پای خاطره ها پیر می شوم
با قصه های فاصله درگیر می شوم
خوابی ندیده ام؛ خودم اما شبیه
|
|
|
|
|
برندار از سر من دست؛ نگاهت را هم
درکنار تو به بن بست نخورده راهم
از من ای دوست چرا دور ش
|
|
|
|
|
کمی آشفته حالی می پسندی، خوب می دانم
از آن دیوانگی ها رد شدم، قدری پریشانم
برای دیدن دریای
|
|
|
|
|
برای دیدن چشمت دلم بهانه گرفت
شکست و زیر نگاه تو آشیانه گرفت
قسم به بارش ابری که در نگاه ت
|
|
|
|
|
مسیر اشک مرا رو به چشم می بندی
تو که همیشه برایم شکوه لبخندی
از انزوای قفس ها رها شدی،اما
|
|
|
|
|
دلم شکستی و بغض عمیق و سنگینی
نشسته توی نگاهم، چرا نمی بینی!؟
چه می شود که به جای عبور یک لحظه
|
|
|
|
|
نشستم کنار تو باران گرفت
در آغوش باران تنم جان گرفت
زمانی که از دور دیدم تو را
مسیر سفر
|
|
|
|
|
فروتنانه قدم زد در امتداد خیابان
پناه بردم از آن شب به شانه های بیابان
چه اتفاق عجیبی کنار
|
|
|
|
|
برگشته ام از راه درازی به امیدی
انگار رسیده شب یلدا به سپیدی
باعقل نشستیم و دویدیم و پریدی
|
|
|
|
|
برایت می نویسم نامه ای نمناک و نامفهوم و طولانی
که معنای تمام واژه های مبهمش را خوب می دانی
|
|
|
|
|
آتش به پای مردی تو سجده کرده و
|
|
|
|
|
رو به آغوش تو راه پر کشیدن را نبست
آن همه سنگی که بر روی پر و بالم نشست
هرکدام از زخم هایم
|
|
|
|
|
حال دلم بد است ولی خوب می شود
امشب به پاس لطف تو مطلوب می شود
عقلی که در نبرد دلم را شکست
|
|
|
|
|
باورت می شد اگر احساس من هم مثل توست
با نگاه خیره ات ویران نمی کردی مرا
آرزویم "برگ زردی از در
|
|
|
|
|
حس می کنم گذشته ام از التهاب درد
شاید کنار آمده ام با هوای سرد
ویران شده تمام تنم در هجوم
|
|
|
|
|
با گام اعتماد، بیا تا سفر کنیم
از سایه بهانه؛ همیشه حذر کنیم
شبهای سرد غصه به اخر نمیرسد
|
|
|
|
|
همسفر! رفتی و از قافله ها می ترسم
زیر آوار شب از زلزله ها می ترسم
با جوابی که سکوتت به سؤا
|
|
|
|
|
خسته از آرامش دریا شدم،طوفان کجاست؟
موج و گرداب و هراس و نقطه ی پایان کجاست؟
در پناه سایه
|
|
|
|
|
دردها بر سر بی سقف قفس می بارند
هرکدام آه قشنگی به تنم می کارند
چتر را بسته ام ای کاش مرا
|
|
|
|
|
مفهوم ترین ترانه ی پاییزم
از خش خش زرد برگ ها لبریزم
شاعر که مرا سرود تنها ماندم
یک شع
|
|
|
|
|
می دونم هوای منو داری و
به عشق توئه که نفس می کشم
تو که باشی حتی توو کنج قفس
منم طعم پروازر
|
|
|
|
|
ساده میگویم مرا باور کن ای نیکو سرشت
مشق دل راخط چشمانم به زیبایی نوشت
هر زمان احساس غم دل را
|
|
|
|
|
ماهی،دل دریایی من آب ندارد
باید بروی درد تو را تاب ندارد
موجی به تنم نیست،ببین خسته و رامم
|
|
|
|
|
سایه ات بر شعرها یم حکمرانی میکند
بر سر برج مدادم دیده بانی میکند
می نویسم نام پاکت را به
|
|
|
|
|
گفتی:بسوز ؛ آتش دل، اعتبار توست
در انتهای راه زمستان، بهار توست
گفتم : اگرچه خشک شده شاخه
|
|
|
|
|
آیینه ای به پاکی قلبت ندیده ام
از هر هوا بجز نفست دل بریده ام
در انتهای کوچه قلبت نشسته ام
|
|
|
|
|
دیشب دل من باز به پایت افتاد
آرام شکست و پیش چشمم جان داد
امروز که خورشید نگاهت تابید
ش
|
|
|
|
|
مردم شهر مرا رنگ خزان می دیدند
بر رخ زرد درختان دلم خندیدند
واژه از کوه نگاهم فوران کرد ول
|
|
|
|
|
بر تن شیشه ای پنجره ای سنگ نشست
پیش چشمان همه ساکت و آهسته شکست
در خودش ریخت ولی رو به کسی
|
|
|
|
|
کنارم هستی اما با سکوتت
نشونم دادی از من خیلی دوری
نگاهت مثل قطبه،سرد و برفی
شبیه کوه ،سختی
|
|
|
|
|
آخر چشم سیاهت سحری می بینم
امشب از جانب بالا نظری می بینم
در بیابان زمستانی قلبم از دور
|
|
|
|
|
ای تمام هستی و دنیای من
ماهتاب روشن یلدای من
دست گرمت سرپناه زندگی ست
قلب پاکت –ای پدر- م
|
|
|
|
|
زیر چتر باز چشمانت دلم آرام شد
پخته بود از آتش دوری، دوباره خام شد
آسمان را دیدم امشب دست
|
|
|
|
|
می توانم با عبور از شب تو را پیدا کنم؟
یا بمانم در سیاهی ، روز را حاشا کنم؟
آسمان پر ستاره
|
|
|
|
|
هر سرابی به تنش جوشش زمزم دارد
ارزش رد شدن از مرز عطش هم دارد
سنگ در دست نشستیم که شیطان ب
|
|
|
|
|
همسفر!رفتی و از قافله ها می ترسم
زیر آوار شب از زلزله ها می ترسم
با جوابی که سکوتت به سؤال
|
|
|
|
|
دل من سنگ سختی بود؛ اشک تو صبورش کرد
درون غار تنهایی نگاهت غرق نورش کرد
شب و تاریکی
|
|
|
|
|
ولی هرگز نفهمیدی که درد من دوا دارد
در آن سوی کویر غم دلم باغ تو را دارد
چرا پنداشتی
|
|
|
|
|
شعر فریاد مرا ناخوانده از بر کرده ای
سوز دردم را سکوتت ساز درمان می دهد
ماه چش
|
|
|
|
|
غروب غربت قلبم! شروع شعر امیدی
که از سکوت نگاهم هزار واژه شنید
در انتهای سیاه
|
|
|
|
|
زیر پای زندگی مردم نفهمیدی چرا
جای گریه بر مزارم،آه ،خندیدی چرا؟
ای طبیب دردهای بی سرا
|
|
|
|
|
سلام آبی ترین رویا،جوابم میدهی آیا؟
ببین افتاده برخاکم،نگاهم میکنی دریا؟
به خاطر داری ان
|
|
|
|
|
آنقَدَر خسته شده دل که فقط می بارد
آسمان هم نفسش بغض عجیبی دارد
برکه ی شب که دلش مرده و مر
|
|
|
|
|
از دیدن تو؛ غم شد مهمان دل مادر
ای اشک نشو جاری، بر گونه ی من دیگر
باید بروی امشب از خانه
|
|
|
|
|
احساس میکنم که خدا این حوالی است
اینجا کنار برگ گل سبز
|
|
|