چهارشنبه ۲ خرداد
|
|
خاطرم گر جمع باشد استراحت* میکنم
|
|
|
|
|
مرده بودم
در برهوت تنهایی
|
|
|
|
|
چشم من چشم تو را دید ولی دیده نشد
|
|
|
|
|
شب
افتاده در شهر
و روی شیشه ی خانه ها و مغازه ها
نور مهتاب و چراغ ها..
|
|
|
|
|
نشستی روبروم با تو سفر کردم غمامو یک به یک از دل به در کردم
سفر از چشم تو آغاز کردم
|
|
|
|
|
بیگمان زاینده رود بود
آبی که آوازهخوان از خاطرم گذشت....
|
|
|
|
|
من می روم به ساحل دریا تو هم بیا
|
|
|
|
|
الا که مرجع قندی به خنده ی شکر ی
مرو ز باغ تماشا که جلوه ی بصری
|
|
|
|
|
تو بگو میراث اریایی مرا
چه کس
یغما برد؟!...
|
|
|
|
|
گلی که در هوسِ نو بهار میمیرد
میانِ حسرتِ این انتظار میمیرد
شکست خورده یِ جنگی که نابرابر بود
تما
|
|
|
|
|
دل خبردار که از او خبری نیست که نیست
هر اثر را نگرم زو اثری نیست که نیست
|
|
|
|
|
هر تری خشکی به ثبت آمد کتاب
|
|
|
|
|
ای شهرزاد قصه ی آخر شبت بخیر
ای مشت های کوفته بر سر شبت بخیر
|
|
|
|
|
هنوز عاشق و واله و مست هست
و دیوانه بسیار ازین دست هست
|
|
|
|
|
بیگانه ام از خلق وبا خود کرده ام خو
در من ندایی بهتر از تنها شدن نیست
|
|
|
|
|
نگاهم می کند
خورشید خجل پشت ابرها
می بارد باران نم نم؛
سیگاری بر لب دارم
|
|
|
|
|
درونِ چشم کبوتر جنونِ پاییزی
|
|
|
|
|
تو ندیدی دل گمگشته کجا گشته اسیر؟
|
|
|
|
|
لطفاً سڪوت مبهم شب را بهم بزن
|
|
|
|
|
طاووس هستی یا که داری با هنر پیوند
حوا که باشی می رود هر آدمی در بند
شاعر : مسعود بافقی زاده
|
|
|
|
|
شعری که از آن خون نچڪد یاوه سراییست
در دفتر شعرم ، خبر از شعر تری نیست
|
|
|
|
|
شرابِ ناب ثمری ست ، ز آلِ انگور
|
|
|
|
|
قلب زنانه من
در آتش عشق تو
زبانه می کشد ...
|
|
|
|
|
تنم سرد سرد است
آغوش گرم تو کو؟
لبم خشک خشک است
لبهای تبدار تو کو؟
درونم تیره و تار
آفتاب پُر
|
|
|
|
|
بگو سیاهی
روسری ات است
به درازا رفته
یا
بی نهایت
موهایت
بلند شده !
|
|
|
|
|
کوچه ی مارا ببین
چند ماه دارد
|
|
|
|
|
در طواف عشق بعد از عمری کعبه ام بود دوروغ
|
|
|
|
|
عاشقت هستم خدا داند به رویا نیستم
|
|
|
|
|
تۆ موسا بوێ
و ئەمن بنیئیسراییل
هەر دەقیقە
بیانگەتم ئەگرد
|
|
|
|
|
--در باغچه،
--در باغ،
یا جنگل؛
هرجا که پا بگذاری
درخت احساسم،
--پوست میترکاند!
|
|
|
|
|
در مـــیان جَمعم و اما دلـــم در جای تــوست
قطعا ایـن زیـــبا تــرین،حالـــت دلــدادگیست
|
|
|
|
|
باد صبح دیلمان در شاخساران شد پدید.
آن به صحرا یا به سبزه یا سر سنگ می وزید.
لابه لای سوسن وهم ارغ
|
|
|
|
|
با تشکر از فریبا جان و ودود خان که این شعر مرا دکلمه و تنظیم کردند
|
|
|
|
|
روز و شب با لمس دستانت دلم دیوانه شد
|
|
|
|
|
برای خاطره ات
پوست کنده ام میوه
دوچای دبش ریخته ام
کنار آیینه...
|
|
|
|
|
قلبم چو بردی بی تنم بر بیت احزان می بری
|
|
|
|
|
چک چکِ باران بود و،
اشک ، سیل
|
|
|
|
|
دیر بازیست که در بازی ایام گرفتار شدیم
|
|
|
|
|
آه ای فلک
مرا بگذار و بگذر
در این ویرانهها
در این پوسیدهها
در این دیار سوختهها
مرا بگذار و ب
|
|
|
|
|
آتش شب به خانه هابه رنگها وسایه ها
به سختی امیدمان صبح سفرنمی کند
عین
|
|
|
|
|
غرقاب فسانه آشیان شد زان روز
کز سفسطه ام اسیر برهان کردی
از منطق و از فلسفه ات بیـــــــزارم
|
|
|
|
|
(باغستان....)
روی صندلی
در انتهای خلوت شب
پشت برف ریزان زمستانیِ
باغ
خاطره ی تورا
به روی آخرین
|
|
|
|
|
بازی شطرنجِ دل با عقل پیروزی ندارد ...
|
|
|
|
|
می زنم گیتار و من غرق هوایش میشوم
|
|
|
|
|
آورده نسیم سحری عطر دلارام
|
|
|
|
|
آنقدر از تو گفتم
که شکوه ترانه به حسادت افتاد .
|
|
|
|
|
با نقاب دوستی، آفت به کِشتم زد حسود
رعدِ نحسی بر سپهر سرنوشتم زد حسود
نامبارک خصلتی را یادگاری داد
|
|
|
|
|
مکتب ادبی نورگرایی
شعر پیشرو
شعر سروش
|
|
|
|
|
من عاشقم،اما حکایت با تو دارم!
|
|
|
|
|
بلبلی که چشم خود را وا نماید در قفس
نخلِ آزادی او از سمت سر گشته هَرس
|
|
|
|
|
دوری ات ای کاش می دیدی چه کارم می کند
|
|
|
|
|
به مژگانت زدی بر جان تلنگر های ریزت را
|
|
|
|
|
لحظه ای دست بکش تاب موهای مرا
می شود کوک کنی ساز مرا ؟
|
|
|
|
|
دل از نامردمی ها گشته دلگیر
ز دست ناکسان قلبم به زنجیر
|
|
|
|
|
ای که باسنگی دمادم می زنی بر قلب ما
این که میکوبی بر آن روح من است،دیوار نیست
کلّ دارایی من شد
|
|
|
|
|
در گوشه ای از این اتاقِ سرد وُ بی احساس
سیگار و این فندک شده تسکینِ احساسم
در این جهنم درّه ی ،«ب
|
|
|
|
|
نگاهت میکنم با درد و درد من زبان دارد
|
|
|
|
|
امیدم هست که خود الهام گیرم
|
|
|
|
|
به دوستان گفتم من شاعر نیستم
ولی می خواهم قرق این دریا شوم
واژه چین گلستان. ادب تا لب دریا
|
|
|
|
|
لب من خشک و دلم ریش و بر آتش جگرست
هور جان رو به غــــــــــــــــروب و گذرد وقت نماز
|
|
|
|
|
درکنارِ رودَ کی
بازی میکرد کودکی
به دستش بود نخِ بادبادکی
|
|
|
|
|
آواره و سرگردان،
در امواجِ بزرگِ سرکشِ سفر
که باور میکند؟!!
نعشکشِ شوربختی خویش را
بی مشامِ خ
|
|
|
|
|
این روز ها
به باران هم شک دارم
|
|
|
|
|
صراطِ مستقیم آنجاست که حال دلت خوب است
هدایت کن مرا گاهی به پیچ و تابِ آغوشت... .
محسن مرادی
|
|
|
مجموع ۱۲۴۲۳۹ پست فعال در ۱۵۵۳ صفحه |